دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
توشۀ اشک

 

بیرون شهر بار گشودند قافله

نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله

 

افراشتند خیمه‌ی اهل حرم، نخست

زآن پس سرای پرده‌ی سالار قافله

هجوم غم

 

شد باز در مدینه چو از کوفه، بارشان

شد باز تازه زخم دل داغ‌دار‌شان

 

افتاد چشمشان چو به دیوار آن دیار

گردید خون‌فشان، مژه‌ی اشک‌بارشان

حدیث سلیمان

 

ببَر،‌ بشیر! به یعقوب، بوی پیرهنش

بگو ز یوسف و گرگان و دوری از وطنش

 

بگو حدیث سلیمان دشت کرببلا

که بُرد خاتم خاتم ز دست، اهرمنش

قصّۀ یوسف

 

چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس

آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس

 

یعقوب اهل‌بیت نبی با بشیر گفت

کاین مژده را به مژده‌ی یوسف مکن قیاس

قرب وطن

 

چه کاروان؟ که متاع گران‌بها دارند

خبر ز گرمی بازار کربلا دارند

 

گرفته‌اند عجب بارها ز جنس بلا

چه سود‌ها؟ که ز سرمایه‌ی بلا دارند

یا رسول‌ اللّه؟

 

ای آفتابِ مشرقِ اقبال اهل‌بیت!

از خاک سر برآر و ببین حال اهل‌بیت

 

دشمن نکرد رحم بر ایشان و ای عجب!

خون می‌گریست سنگ، بر احوال اهل‌بیت

بانگ جرس

کسی نبوده که بار مصیبتی نکشیده

گلی نرُسته که داغ دلی ز خار ندیده

 

چه عیش بوده که آخر، قرین نگشته به ماتم؟

چه رنگ بوده که از چهره، عاقبت نپریده؟

نبود گمان

 

بعد از تو، ای برادرِ با جان برابرم!

شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم

 

بودم یقین ز آل زیاد، این همه عناد

وز خود گمان نبود که طاقت بیاورم

نقد جان

 

پس از تو، جان برادر! چه رنج‌ها که کشیدم

چه شهر‌ها که نگشتم، چه کوچه‌ها که ندیدم

 

به سخت‌جانی خود آن‌ قَدَر نبود گمانم

که بی‌تو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم

فغان‌ یتیم

این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم

افتد از ناله‌ی او، زلزله بر عرش عظیم

 

گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش

آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟

 

ذوق سوختن

 

بیا رقیّه! که جانانه‌ی تو می‌آید

روان چو گنج، به ویرانه‌ی تو می‌آید

 

رُخش چو شمع فروزان، در این شب تاریک

به روشنایی کاشانه‌ی تو می‌آید

طریق وفا

 

ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟

افکنده‌ای چو اشک، چرا از نظر مرا؟

 

ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟

مهر تو بیش‌تر بُد از این پیش‌تر مرا

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×