دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
از جنس نور

یکباره از تعلق دنیا رها شدی

خاک تو پاک بود و چنین کیمیا شدی

 

در تو طلوع کرده یقین دوبار‌ه‌ای

از جنس نور بودی و محو خدا شدی

 

أین الحبیب؟

دست در دست باد می‌‌ریزد

به روی شانه گیسوان سپید

موج در موج می‌‌تراود نور

از دو چشمش، دو چشمۀ خورشید

 

دیدم آخر آنچه را نادیدنی است

در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست

همچو نی در بند بندش ناله‌هاست

 

با خیال لاله‌ها صحرانورد

راه می‌پوید ولی با پای درد

 

میهمانی آتش

«ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد»

سفیدرویی عالم نصیب عابس شد

 

شجاع و پردل و جرئت، بلندبالا بود

همان که شیر سیاه سپاه مولا بود

 

روسپید

رو سیاهی که می‌رسد اینجا، عاقبت روسپید خواهد شد

سیب می‌بوید و کنار حسین، در نهایت شهید خواهد شد

 

هرکه گندم نداشت خوشۀ او، هر که خالی‌ترست توشۀ او

خرمنش می‌شود پر از برکت، کوله‌اش پر امید خواهد شد

 

کلاغ سیاه

به روی سیم‌های برق است و

در نگاهش عجیب غم دارد

خوب پیداست این کلاغ سیاه

چقدر حسرت حرم دارد

 

فرمود اگر بی دین شدید، آزاده باشید

حرفی نمانده دوستان و دشمنان را

پر کرده است از نام خود گوش جهان را

 

فرمود اگر بی دین شدید، آزاده باشید

با این سخن دربند کرد آزادگان را

 

کـوهِ گنـه، کـاه شـد و باد برد

ای ز همه خلق گنه کارتر کیست ز معبود تو غفارتر؟

عالم اگر شد همه کوه گناه با کـرم اوست کم از پرکاه

چون دل دریا جگرم آب شد

ای علی و فاطمه را نور عین چشم الهی نگهم کن حسین

حـرّ گـرفتار ز راه آمـده در پی یـک نیم نگاه آمده

بند ششم از بحر طویل

ولی افسوس که آن لشگر خونخوار چو روباه نمودند بسی حمله بر آن شیر ژیان در صف پیکار به شمشیر شرر بار تنش نقش زمین گشت فدا در ره دین گشت که از خیمه حسین‌بن‌علی تاخت به سویش نگه افکند به رویش چو علی‌اکبر خود تنگ گرفتش به بر و دست نهادش به سر و گفت تو حرّی به همانگونه که مادر به تو حرّ گفت همانا که حسین‌ابن‌علی کرد قبولت پدر و مادر و جدّم ز تو خوشنود خدای احد قادر معبود، دهد اجر به این نظم نکو «میثم» ما را

بند پنجم از بحر طویل

به ناگاه خروشید چو رعد از جگر و گشت سرا پا شرر و تیغ کشید از کمر و گشت بر آن لشگر خونخوار پی یاری دین حمله‌ور و ریخت تن و دست و سر و از همه فریاد برآمد به فلک هر دم از آن قوم ستمکار که این است مگر حیدرکرار و یا تیغ به کف آمده عباس علمدار و یا خشم گرفته به همه خالق دادار؟ زهی صولت این غیرت و این هیبت و این عزت و این شوکت و این قامت و این عشق و وفا را

بند چهارم از بحر طویل

چو گرفت اذن جهاد از پسر حیدر کرار روان شد چو ابوالفضل علمدار سوی عرصۀ پیکار ندا داد که ای مردم غدّار بگریید که پستید عجب بی‌خرد استید که با آل علی عهد شکستید شما نامه نوشتید همه دعوت از این مرد نمودید ولیکن به سوی او همه از کینه در فتنه گشودید برویش همه شمشیر کشیدید، چرا یار یزیدید؟ بیایید و ببینید که در خیمۀ او قحطی آب است دل کودکش از سوز عطش نیز کباب است چرا این همه پستید؟ چرا این همه خوارید؟ بترسید ز روزی که بگیرد نبی از خشم گریبان شما را

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×