مشخصات شعر

دیدم آخر آنچه را نادیدنی است

در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست

همچو نی در بند بندش ناله‌هاست

 

با خیال لاله‌ها صحرانورد

راه می‌پوید ولی با پای درد

 

می‌رود تا سرزمین عشق و خون

تا ببیند حالشان چون است، چون؟

 

بر مشامش می‌رسید از هر کنار

بوی درد و بوی عشق و بوی یار

 

گفت: ‌ای در خون تپیده کیستی؟

تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟

 

گفت: آری من حبیبم، من حبیب

برده از خوان تجلی‌ها نصیب

 

قدخمیده، روسیاهی موسپید

آمدم در کوی او با صد امید

 

در سرم افکند شور عشق را

تا به دل دیدم ظهور عشق را

 

بار عشقش قامتم را راست کرد

در حق من آنچه را می‌خواست، کرد

 

ناله‌ام را رخصت فریاد داد

دیده را بی‌پرده ‌دیدن یاد داد

 

دیدم از عرش خدا تا فرش خاک

پر شده از ناله‌های سوزناک

 

گرچه ما پاکیم و از لاهوتیان

جان ما قربان این ناسوتیان

 

گوی سبقت می‌برند این خاکیان

در عروج خویش از افلاکیان

 

عشق اینجا اوج پیدا می‌کند

قطره اینجا کار دریا می‌کند

 

خاکیان را می‌کند افلاک سیر

پاک‌خوی و پاک‌جوی و پاک‌سیر

 

فطرس از لطف تو بال و پر گرفت

کودک گهواره و کاری شگرف

 

رخصتی تا ترک این هستی کنیم

بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم

 

ای دریغا ما و عشق و این محک

کار عشق است این، نیاید از ملک

 

چون‌که او خوان تجلی چیده دید

آنچه را می‌خواست خود نادیده دید

 

گفت: با آن والی ملک وجود

حکمران عالم غیب و شهود:

 

تو حسینی، من حسینی ‌مشربم

عشق پرورده‌ است در این مکتبم

 

تو امیری، من غلام پیر تو

خار این گل‌زار و دامن‌گیر تو

 

از خدا در تو مظاهر دیده‌ام

من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام

 

گر حبیبی تو، بگو من کیستم؟

تو حبیب عالمی، من نیستم

 

عاشقان را یک حبیب است و تویی

از میان بردار آخر این دویی

 

رخصتم ده تا به میدان رو کنم

رو به میدان لقای هو کنم

 

رخصتش داد آن حبیب عالمین

سرور و سرخیل مظلومان، حسین

 

کرد آن سرحلقۀ اهل یقین

دست غیرت را برون از آستین

 

دید محشر را چو در بالای خون

زورق خود راند در دریای خون

 

در تنش یک باغ  خون گل کرده بود

در بهار او، جنون گل کرده بود

 

رفت و جان خود فدای دوست کرد

آن نکومرد آنچه را نیکوست کرد

 

نخل پیر کربلا از پا فتاد

سروها را سرفرازی یاد داد

 

زیر لب می‌گفت آن ‌دم با حبیب

یا حبیبی، یا حبیبی، یا حبیب

 

در غروب آفتاب عمر من

یافت فصل خون کتاب عمر من

 

در دل هر قطره‌خون بحری‌ست ژرف

کار عشق است این، کاری بس شگرف

 

این کتاب از عشق تو شیرازه یافت

اعتباری بیش از اندازه یافت

 

دیدم آخر آنچه را نادیدنی است

راستی نادیدنی‌ها دیدنی است

 

دیدم آخر آنچه را نادیدنی است

در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست

همچو نی در بند بندش ناله‌هاست

 

با خیال لاله‌ها صحرانورد

راه می‌پوید ولی با پای درد

 

می‌رود تا سرزمین عشق و خون

تا ببیند حالشان چون است، چون؟

 

بر مشامش می‌رسید از هر کنار

بوی درد و بوی عشق و بوی یار

 

گفت: ‌ای در خون تپیده کیستی؟

تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟

 

گفت: آری من حبیبم، من حبیب

برده از خوان تجلی‌ها نصیب

 

قدخمیده، روسیاهی موسپید

آمدم در کوی او با صد امید

 

در سرم افکند شور عشق را

تا به دل دیدم ظهور عشق را

 

بار عشقش قامتم را راست کرد

در حق من آنچه را می‌خواست، کرد

 

ناله‌ام را رخصت فریاد داد

دیده را بی‌پرده ‌دیدن یاد داد

 

دیدم از عرش خدا تا فرش خاک

پر شده از ناله‌های سوزناک

 

گرچه ما پاکیم و از لاهوتیان

جان ما قربان این ناسوتیان

 

گوی سبقت می‌برند این خاکیان

در عروج خویش از افلاکیان

 

عشق اینجا اوج پیدا می‌کند

قطره اینجا کار دریا می‌کند

 

خاکیان را می‌کند افلاک سیر

پاک‌خوی و پاک‌جوی و پاک‌سیر

 

فطرس از لطف تو بال و پر گرفت

کودک گهواره و کاری شگرف

 

رخصتی تا ترک این هستی کنیم

بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم

 

ای دریغا ما و عشق و این محک

کار عشق است این، نیاید از ملک

 

چون‌که او خوان تجلی چیده دید

آنچه را می‌خواست خود نادیده دید

 

گفت: با آن والی ملک وجود

حکمران عالم غیب و شهود:

 

تو حسینی، من حسینی ‌مشربم

عشق پرورده‌ است در این مکتبم

 

تو امیری، من غلام پیر تو

خار این گل‌زار و دامن‌گیر تو

 

از خدا در تو مظاهر دیده‌ام

من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام

 

گر حبیبی تو، بگو من کیستم؟

تو حبیب عالمی، من نیستم

 

عاشقان را یک حبیب است و تویی

از میان بردار آخر این دویی

 

رخصتم ده تا به میدان رو کنم

رو به میدان لقای هو کنم

 

رخصتش داد آن حبیب عالمین

سرور و سرخیل مظلومان، حسین

 

کرد آن سرحلقۀ اهل یقین

دست غیرت را برون از آستین

 

دید محشر را چو در بالای خون

زورق خود راند در دریای خون

 

در تنش یک باغ  خون گل کرده بود

در بهار او، جنون گل کرده بود

 

رفت و جان خود فدای دوست کرد

آن نکومرد آنچه را نیکوست کرد

 

نخل پیر کربلا از پا فتاد

سروها را سرفرازی یاد داد

 

زیر لب می‌گفت آن ‌دم با حبیب

یا حبیبی، یا حبیبی، یا حبیب

 

در غروب آفتاب عمر من

یافت فصل خون کتاب عمر من

 

در دل هر قطره‌خون بحری‌ست ژرف

کار عشق است این، کاری بس شگرف

 

این کتاب از عشق تو شیرازه یافت

اعتباری بیش از اندازه یافت

 

دیدم آخر آنچه را نادیدنی است

راستی نادیدنی‌ها دیدنی است

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×