دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کوفه هوایِ میهمانش را ندارد

در پیش تو از شرم، آبم کرد کوفه

من آبرو دارم، خرابم کرد کوفه

 

لبریز خون کردند رویم را، عزیزم

بردند اینجا آبرویم را عزیزم

دل سنگی

اینجا همه یک دل اند، دل اما سنگ

پر کرده تمام دست‌هاشان را سنگ

 

تفریح بزرگ و کوچک شهر یکی است

بر بام و گذر نشانه گیری با سنگ

شهر کینه

میان کوچه‌ها مرد غریبی

به لب دارد نوای یا حبیبی

 

به لب ذکر و به دیده اشک دارد

به دیوار غریبی سر گذارد

 

غربت

 

آوازه‌ی غربت است در کوى حسین

 خون است روان از سر هر موى حسین

 

آنان که به او نامه نوشتند بیا

 امروز کشیده تیغ بر روى حسین

ظلم کوفی

آمد از کوفی به سویش نامه‌ها

کز بیانش عاجز آمد خامه‌ها

 

نامه بنْوشتند بر سلطان دین

کای تو هادی بر تمام مسلمین!

 

خطبه‌ها و مویه‌ها

خاست شیون آن زمان از مرد و زن

کوفه شد از ضجّه‌ها، «بیت‌الحَزَن»

 

هر که بر احوال ایشان بنْگریست

پیرهن زد چاک و چون باران گریست

 

شور رستخیز

از جفای کوفیان کفرکیش

شد به سوی کوفه، آن جمع پریش

 

ز ازدحام آن گروه بی‌تمیز

شد عیان در کوفه، شور رستخیز

 

 

زبان حق

بر اسیران دیار رنج و درد

گشت شهر کوفه، میدان نبرد

 

سرّ دشمن بر ملا کردند باز

کوفه را کرببلا کردند باز

 

مهمان تیغ

در پنجۀ کینه‌ها اسیرش کردند

مهمان هزار تیغ و تیرش کردند

 

دیروز تمام کوفه عاشق بودند

امروز به جنگ، ناگزیرش کردند

نامه بنوشتند

 

نامه بنْوشتند تا در کوفه، مهمانش کنند

یا بر او بندند آب و منع از نانش کنند

 

نامه بنْوشتند بر آن کعبه کآرندش نماز

یا صلات‌ جمعه جمع آیند و قربانش کنند

دروازۀ کوفه

      

نه عجب بُوَد ز کوفه، اگر انقلاب دارد

که به ارتفاع یک نی، رخ آفتاب دارد

 

عجب این بُوَد که چون مه، رخ شمس عالم‏آرا

ز غبار و خاک صحرا، به رخش حجاب دارد

مهمان سرگردان

                

بیا مهمان سرگردان کوفی را تماشا کن ز احسان بهر این مهمان، سر و سامان مهیّا کن  

چو شمعی در ره عشقت سراپا سوختم امشب بیا پروانۀ پروانه را ای شمع! امضا کن

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×