مشخصات شعر

شهر کینه

 

میان کوچه‌ها مرد غریبی

به لب دارد نوای یا حبیبی

 

به لب ذکر و به دیده اشک دارد

به دیوار غریبی سر گذارد

 

دلش پر از هیاهوی غریبی

غمش کرده سیه روی غریبی

 

تک و تنها میان شهر کوفه

زده غربت به قلب او شکوفه

 

بگوید با دل پر خون و پر درد

حسین فاطمه برگرد، برگرد

 

در این کوفه نشانی از وفا نیست

کسی اینجا طرفدار شما نیست

 

کسی اینجا سراغت را نگیرد

مگر مسلم برای تو بمیرد

 

میان کوچه‌ها تنهای تنها

پریشانم برایت یابن زهرا

 

میا کوفه که اینجا شهر کینه است

تمام کوچه‌هایش چون مدینه است

 

میان خانه‌ها راهم ندادند

جواب ناله و آهم ندادند

 

همه مهمان نوازی شان به سنگ است

تمام کوچه‌هایش تار و تنگ است

 

میا کوفه که پر از خصم باشد

در اینجا سر بریدن رسم باشد

 

میا کوفه که شهری بی فروغ است

دکان نیزه سازی شان شلوغ است

 

سفیرت را نمی‌خواهند برگرد

مرا بنگر اسیر بند برگرد

 

لبم خونی و دندانم شکسته

دو دستم را عدو در کوچه بسته

 

شده پاره ز نیزه جامۀ من

ز سر برداشتند عمامۀ من

 

در اینجا هیچکس حامی ما نیست

کسی با تو در اینجا هم نوا نیست

 

ولی با اینهمه تنهائی و غم

نیاوردم به ابرو لحظه‌ای خم

 

روم بر پای دار خویش سرمست

اگر خشنود می‌گردی تو عشق است

 

پریشانم پریشان و پشیمان

چرا گفتم بیا کوفه، حسین جان

 

شهر کینه

 

میان کوچه‌ها مرد غریبی

به لب دارد نوای یا حبیبی

 

به لب ذکر و به دیده اشک دارد

به دیوار غریبی سر گذارد

 

دلش پر از هیاهوی غریبی

غمش کرده سیه روی غریبی

 

تک و تنها میان شهر کوفه

زده غربت به قلب او شکوفه

 

بگوید با دل پر خون و پر درد

حسین فاطمه برگرد، برگرد

 

در این کوفه نشانی از وفا نیست

کسی اینجا طرفدار شما نیست

 

کسی اینجا سراغت را نگیرد

مگر مسلم برای تو بمیرد

 

میان کوچه‌ها تنهای تنها

پریشانم برایت یابن زهرا

 

میا کوفه که اینجا شهر کینه است

تمام کوچه‌هایش چون مدینه است

 

میان خانه‌ها راهم ندادند

جواب ناله و آهم ندادند

 

همه مهمان نوازی شان به سنگ است

تمام کوچه‌هایش تار و تنگ است

 

میا کوفه که پر از خصم باشد

در اینجا سر بریدن رسم باشد

 

میا کوفه که شهری بی فروغ است

دکان نیزه سازی شان شلوغ است

 

سفیرت را نمی‌خواهند برگرد

مرا بنگر اسیر بند برگرد

 

لبم خونی و دندانم شکسته

دو دستم را عدو در کوچه بسته

 

شده پاره ز نیزه جامۀ من

ز سر برداشتند عمامۀ من

 

در اینجا هیچکس حامی ما نیست

کسی با تو در اینجا هم نوا نیست

 

ولی با اینهمه تنهائی و غم

نیاوردم به ابرو لحظه‌ای خم

 

روم بر پای دار خویش سرمست

اگر خشنود می‌گردی تو عشق است

 

پریشانم پریشان و پشیمان

چرا گفتم بیا کوفه، حسین جان

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×