دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مسافر تو نیامد...

چهار مرتبه بانو! برای تو خبر آمد چهار بار دلت کوه شد به لرزه درآمد

تو منتظر، تو گدازنده بر معابر خونین مسافر تو نیامد، مسافری اگر آمد

برگشته زینب...

دگر این کاروان یاسی ندارد که با خود شور و احساسی ندارد

بیا ام البنین، برگشته زینب ولی افسوس عباسی ندارد

ماه طلعت؟

نوای غم به گوش چرخ پیر است

و یا بانگ جگرسوز بشیر است

 

که می‌گوید ایا اهل مدینه

خبر آورده‌ام با سوز سینه

 

آواز جرس

درای کاروانی، سخت با سوز گداز آید چو آه آتشینی کز دل پر غصه بازآید

 

گمانم کاروانی از وطن آواره گردیده که آواز جرس با ناله‌های جانگداز آید

ای مهربان مادر من!

از من اگر پرسی از چیست؟ باشد سیه معجر من  

بشنو دهد پاسخ تو، موی سپید سر من

صد شعله دارم به سینه، باشم خجل از مدینه  

ز آنان که بردم یکی نیست، از اکبر و اصغر من

 

به خون گریه‌های مدینه

اگر سحر برسد، وای اگر سحر برسد  

همین که قافلۀ شام، از سفر برسد

همین که زینب، قصه به قصه مویه کند  

همین که طاقت ام البنین، به سر برسد

 

غم‌نالۀ کاروان

 

غم‌ناله‌ی کاروانی، آید به سوی مدینه

صد سینه فریاد دارد، بغض گلوی مدینه

 

چون قلب داغ بیابان، از تشنگی، دجله می‌سوخت

در دل حدیث عطش داشت، یا گفت‌وگوی مدینه؟

توشۀ اشک

 

بیرون شهر بار گشودند قافله

نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله

 

افراشتند خیمه‌ی اهل حرم، نخست

زآن پس سرای پرده‌ی سالار قافله

سوغات

از من اگر پُرسی از چیست، باشد سیه‌ معجر من

بشْنو دهد پاسخ تو، موی سپیدِ سر من

 

صد شعله دارم به سینه، باشم خجل از مدینه

زآنان که بردم یکی نیست، از اکبر و اصغر من

 

هجوم غم

 

شد باز در مدینه چو از کوفه، بارشان

شد باز تازه زخم دل داغ‌دار‌شان

 

افتاد چشمشان چو به دیوار آن دیار

گردید خون‌فشان، مژه‌ی اشک‌بارشان

دامن دامن

 

مدینه! کاروانی سوی تو با شیون آوردم

ره‌آوردم بُوَد اشکی که دامن‌دامن آوردم

 

مدینه! در به رویم وا مکن چون یک جهان ماتم

نیارد ارمغان با خود کسی، تنها من آوردم

حدیث سلیمان

 

ببَر،‌ بشیر! به یعقوب، بوی پیرهنش

بگو ز یوسف و گرگان و دوری از وطنش

 

بگو حدیث سلیمان دشت کرببلا

که بُرد خاتم خاتم ز دست، اهرمنش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×