دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
گندم ری

 

می‌سوخت خاک و آب، فقط استعاره بود

در آسمانِ مشک که غرق‌ ستاره بود

 

اشکی نمانده بود که نذر عطش کند

ورنه فرات، منتظر یک اشاره بود،

 

فجری دوباره

تنگِ غروب بود و دلش پُر شراره بود

چشمش ز اشک، چون فلک پُر ستاره بود

 

چون خیمه‌های شعله‌ور از آتش ستم

آتش‌ گرفته بود و سراپا شراره بود

 

دشت شراره

 

بیش از ستاره، زخم و فلک در نظاره بود

دامان آسمان ز غمش، پُر‌ ستاره بود

 

لازم نبود آتش سوزان به خیمه‌ها

دشتی ز سوز سینه‌ی زینب، شراره بود

 

حریق خیام

 

سرخ غروب بود و حریق خیام بود

آغازِ زنگ قافله در راه شام بود

 

سُرخ غروب بود و شهیدان و هُرم خاک

روزِ نبرد نور و سیاهی تمام بود

کشتگان عشق

 

کشتگان عشق، بی‌‌غسل و کفن خوابیده‌اند

سر به‌ راه دوست داده، با بدن خوابیده‌اند

 

در گلستان شهادت، یک‌به‌یک مانند گل

پاره‌پاره در جوار «ذوالمنن» خوابیده‌اند

 

مهر در سحاب

 

چون مهرِ آسمانِ شرف در سحاب شد

ذرّات کائنات، پُر از انقلاب شد

 

برچیده شد بساط نشاط از بسیط خاک

وز باد کفر، خانه‌ی ایمان، خراب شد

 

غروب آتشین

 

خیام آشنا، از آتش بیگانه می‌سوزد

کبوتر‌های بی‌بال حرم را لانه می‌سوزد

 

چه غوغایی است در این دشت ماتم‌زا؟ نمی‌دانم

که از شرحش دل دیوانه و فرزانه می‌سوزد

عزای پدر

آتش دشمن چو خیمه‌گاه بگیرد

دامن هر طفل بی‌گناه بگیرد

 

آه یتیمان ز قلب زار برآید

آینه‌ی چرخ، دود آه بگیرد

 

ستاره سوخته

 

شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد

ستاره‌سوخته‌ای، صحبت از غمی دارد

 

شب است و بر لب شطّ فرات، زمزمه‌ای است

به پای نخل که گیسوی درهمی دارد

آبروی نافله

در فراسوی هر چه فاصله‌هاست

بغض تلخی، عجین چلچله‌هاست

 

این نماز نشسته‌ی بانو

آبروی تمام نافله‌هاست

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×