دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
وداع از قتلگاه

بسته‌ام بار سفر از کویت

سر نداری که ببوسم رویت

 

کاش! می‌شد همه شب با سر تو

چون نسیمی که وزد بر مویت،

 

رنگ ارغوان

 

با دلی غم‌پرور و زار و ملول

شد به کوفه، عترت پاک رسول

 

یک طرف سرها همه رخشنده بود

نور بر اطراف خود بخشنده بود

تنور خولی

به تاخت می‌رود و از خزان خبر دارد

به تاخت می‌رود انگار بار سر دارد

 

گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است

و پای مرکب او را ببین که پر دارد

یا بنّی

ای در تنور افتاده تنها یا بُنَیَّ

دورت بگردد مادرت زهرا بُنَیَّ

 

من که وصیت کرده بودم با تو باشد

هر جا که رفتی زینب کبری بُنَیَّ

وداع

 

بر خاک نشست و آبرو را بوسید

 چون جان به بغل گرفت و او را بوسید

 

در وقت وداع با حسینش زینب

 رگ‌هاى بریده‌ی گلو را بوسید

پیداست...

آفتاب دوباره‌ای پیداست

روی دوشش ستاره‌ای پیداست

 

مشک بر روی شانه‌ی عباس

لب دریا کناره‌ای پیداست

محلّه بالا

آفتابید و من غبارمتان

مثل گردی که بیقرارمتان

 

اتفاقی اسیرتان نشدم

روزگاری است که دچارمتان

بوریا

کاش آن شب همه جا شب می‌شد

خاک گودال مؤدب می‌شد

 

داشت از خون گلوی آقا

لب گودال لبالب می‌شد

جان خسته

اوفتاده مرغ دل در دام غم با جان خسته

دیده چون از گلستانش مى‏رود گل دسته‌‏دسته

 

خسته‏‌جان را جَستن از دام بلا، ممکن نباشد

زآن که مى‏‌افتد به صدها دام از دامى نجَسته

 

ورود آل‌اللّه‏ به قتلگاه شهدا و خروج از کربلا

چون اسیران بلا از کربلا بستند بار

ناگهان افتادشان بر کشتگان دین، گذار

 

جسم پاک شاه را زینب، چو جان در بر کشید

پس زبان بگْشاد در شرح غم و بگْریست زار

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×