دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دل‌تنگی

گاهی دلم برای پدر تنگ می‌شود

دلگیر از این زمانه‌ی نیرنگ می‌شود

 

اینجا کسی یتیم‌نوازی نمی‌کند

اینجا نصیب صورتمان چنگ می‌شود

آشنا

دیدم به خواب آن آشنا دارد می‌آید

دیدم که بر درم دوا دارد می‌آید

 

دیدم که با شال عزا و چشم گریان

مولایمان صاحب عزا دارد می‌آید

مثل غزل

مثل بهار مثل غزل آفریدمت

شعری شدی و با کلماتم خریدمت

 

می‌خواستم ببینم اذان صدات را

امّا چه دیر مثل همیشه رسیدمت

 

عیسای من

گهواره خالی می‌شود با رفتن تو

دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو

 

حتی خدا با ماندنت راضی نمی‌شد

عیسای من قربان بالا رفتن تو

 

سیزده حسن

از تنم چند تن درست کنید

بی‌سر و بی‌بدن درست کنید

 

سنگ را بر تنم تراش دهید

تا عقیق یمن درست کنید

یازده سال

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت

شعله‌ی بال و پرش میل سفر داشت

 

آنکه در این یازده سال یتیمی

تا که عمو بود انگار پدر داشت

گل و گلاب

گل به وقت گلاب نزدیک است

لحظه‌ی اضطراب نزدیک است

 

لحظه‌ای که عمو به خود می‌گفت

مشک بردار آب نزدیک است

کاروان

خاک این دشت سربلند شده

روی پایش اگر بلند شده

 

کاروانی ز دور می‌آید

آه از هر جگر بلند شده

تکمیل شهادت

 

من راه قیام تو به اتمام رساندم

 برنامه‌ی خود را به سرانجام رساندم

 

آن عهد که بر عهده من بود، برادر!

 کوشیدم و با صبر به انجام رساندم

دُرّ پیروزى

ندارم از غم آن حالت که گویم حالت خود را

 پریشان‌تر شوم چون یاد آرم حسرت خود را

 

تو سرّ اللّهى و آگاهى از حالم ولى خواهم

 بیان سازم ز سوز دل، حدیث محنت خود را

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×