دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
طلوع محرّم

 

تا روز درد و شام بلا آفریده‌اند

ماهی به درد و داغ محرّم ندیده‌اند

 

ماهی که آفتاب بر او گریه می‌کند

ماهی که نقشِ آن ز مصیبت کشیده‌اند

 

محرّم

مُحرّم! آمدیّ و تازه تر کردی غم ما را

فزودی درد و داغ و سوز و ساز ماتم ما را

 

پریشان عالمی داریم عمری با دل خونین

پریشان‌تر نمودی با طلوعت عالم ما را

 

افتخار غلامی

الا! که ذرّه‌ی ناچیز را بها دادی!

ز آفتاب رُخت جلوه بر سُها دادی

 

به هر که راه تو بگْزید، رهبرش کردی

به هر که خاک تو بوسید، توتیا دادی

 

حسرت حرم

 

روان شد از حرم آن شاه مظلوم

حرم را از جمالش کرد محروم

 

منا، دست دعا پشت سرش داشت

نظر بر اکبر و بر اصغرش داشت

جان شیرین

 

هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى

برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى

 

اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من

بس گران‌بارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى

گوشۀ چشم

مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى ‏خبرى؟

چرا به گوشۀ چشمى به من نمى‏‌نگرى؟

 

به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز

دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى

 

یا ولدی!

 

اى به قد سرو و به رخ ماه، على! یا ولدى!

از چه شد عمر تو کوتاه؟ على! یا ولدى!

 

چشم بگشاى، پسر! چشمه‏ى چشمم بنگر

تا شوى از دلم آگاه، على! یا ولدى!

تیر سه شعبه

 

چو از یاورانش دگر کس نمانْد

شنیدم که شه جانب خیمه رانْد

 

یکى تشنه‌لب کودک شیرخوار

یکى بسته پر، بازِ عنقا‌شکار

قماط عشق

 

اى پسر! مردانه جان ده با نشاط

تا بیاسایى از این ننگین‌قماط

 

خاک بر سر کن فرات و نیل را

بر کمر زن، دامن تبدیل را

کودک لب تشنه

بگْرفت شه آن کودک لب‌تشنه و از اشک

بر برگِ گلِ روى پسر، ریخت گلابى

 

گفت: اى بچۀ بطّ ولایت! به شنا آى

در بحر شهامت که فرات است، سرابى

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×