دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کوکب اقبال

عمّه! امشب سر زده ماه تمام

کوکب اقبالم آمد روی بام

 

شد دو چشم نیمه‌بازم، جام اشک

کن تماشا بسته‌ام احرام اشک

 

طایر پر بسته

کار ما را ناله، مشکل کرده است

کاروان در شام، منزل کرده است

 

غم بسی افزون ولی غم‌خوار نه

کاروان‌سالار را سالار نه

 

آرزوی دیدار

گفت راوی: بود از شه، دختری

خُرد‌سالی، نازدانه‌گوهری

 

گاه‌گاه از عمّه‌اش کردی سؤال

ای تو غم‌خوار من بشْکسته‌بال!

 

یاد غریبان

 

مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر

آمده باب عزیزم از سفر

 

بود اکنونم نشسته در کنار

می‌زدود از چهره‌ام، گرد و غبار

 

تخت عاج

تا سر شه، تشت زر مأوا گرفت

کار عشق و عاشقی بالا گرفت

 

یا رب! او را خود چه شوری بُد به سر؟

گاه بُد در دیر و گاهی تشت زر

 

 

با آل علی

 

باز آمد در نظر، بزمی پلید

وه! چه بزمی؟ بزم مِیْشوم یزید

 

بود مست باده‌ی کبر و غرور

خوانْد «آل‌الله» را اندر حضور

بوجهل ثانی

در ورود عترت شاه شهید

مجلسی آراست خصم دین، یزید

 

مجلسی در وی، صلای خاص و عام

شامیان در آن نموده ازدحام

 

از تبار نور

من چراغ بزم‌گاه وحدتم

من فروغ مشعل حرّیّتم

 

آفتابی شد به ابر خون، نهان

من شفق‌آسا کنم نورش، عیان

 

یمین و یسار

قصّه‌ای دارم بسی پُر‌انقلاب

از سر بُبریده و شام خراب

 

آن شنید‌ستم که اندر کربلا

شد سر سلطان مظلومان، جدا

 

ماتم اسلام

 

دور گردون بس که دشمن‌کام شد

ماتم اسلام، عید عام شد

 

شد چو در شام، اختران برج دین

آسمان گفتی فروشُد بر زمین

عید تازه!

بازگشتم آتش از پا تا به سر

تا دهم از شام غم، شرحی دگر

 

بِه که در این قصّه آرم شاهدی

شاهدی مانند «سهل ساعدی»

 

شهر محنت

آه! یاران! روزگارم، شام شد

نوبت شرح ورود شام شد

 

شام، شهر محنت و رنج و بلا

شام، یعنی سخت‌تر از کربلا

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×