دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بوسۀ تازیانه

 

بی‌گل رویت، پدر! از زندگی دل برگرفتم

دست شستم از دو عالم، چون تو را دلبر گرفتم

 

یاد داری قتلگه، نشناختم جسم شریفت؟

خم شدم، بابا! نشانت را ز انگشتر گرفتم

معراج عاشق

 

تا به روی نیزه، جانا! منزل و مأوا گرفتی

در کف غارت‌گرانی، طاقت از دل‌ها گرفتی

 

دامن و آغوش ما بگْذاشتی خالیّ و رفتی

جا درون مطبخ خولیّ بی‌پروا گرفتی

قرآن ناطق

 

قرآن ناطقم! رُخت از من نهان مکن

بیرون توان ز جسم منِ ناتوان مکن

 

آرام جان من! شب دوشین ندیدمت

ای سدره جا! به مطبخ خولی، مکان مکن

با آل علی

 

باز آمد در نظر، بزمی پلید

وه! چه بزمی؟ بزم مِیْشوم یزید

 

بود مست باده‌ی کبر و غرور

خوانْد «آل‌الله» را اندر حضور

سکوت تو

ای گل من! خوش گرفتندت گلاب

ارمغان بردندت از من، سوی باب

 

با عمو گفتی تو دیشب، «فی‌المثل»

مرگ نزد توست، «احلی من عسل»

 

تسلّابخش دل

 

به هر نحوی که یاد از جدّ خود «خیر البشر» کردم

نظر بر قامت دل‌جوی تو، زیبا پسر کردم

 

تسلّابخش دل بودیّ و بگْرفتندت از دستم

ز عمرم سیر گشتم تا که بر جسمت، گذر کردم

 

مظلوم کربلا

 

می‌میرم و عطش، جگرم پاره‌پاره کرد

بسته به روی عترت من، راه چاره کرد

 

دود است، پیش چشم من این آسمان، بلی

طفلم ز اشک، دامن من، پُر ستاره کرد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×