مشخصات شعر

بوسۀ تازیانه

بی‌گل رویت، پدر! از زندگی دل برگرفتم

دست شستم از دو عالم، چون تو را دلبر گرفتم

 

یاد داری قتلگه، نشناختم جسم شریفت؟

خم شدم، بابا! نشانت را ز انگشتر گرفتم

 

هر چه کردم جست‌وجو انگشت و انگشتر ندیدم

پس سراغ حضرتت از عمّه‌ی مضطر گرفتم

 

در مقام قُرب بودم، مات جسم چاک‌چاکت

تا برای شیعیان، پیغام از آن حنجر گرفتم

 

سوختم، آتش گرفتم، چون که خود از شیعیانم

ز اوّلین پیغام تو، دستور تا آخر گرفتم

 

داشتم می‌مُردم از غم، در کنار کشته‌ی تو

لب بر آن حنجر نهادم، زندگی از سر گرفتم

 

بر تن آزرده‌ی من بوسه می‌زد تازیانه

من برای توشه‌ی ره، بوسه ز‌آن پیکر گرفتم

 

بس که سیلی زد عدو، در راه وصلت بر رخ من

پیکرم نیلی شده، سبقت ز نیلوفر گرفتم

 

از زمانی که سرت در کوفه شد، مهمان خولی

تو شدی خاکستری، من رنگ خاکستر گرفتم

 

خواهر کوچک‌ترم چون دید، رأست را به نیزه

داشت جان می‌داد، من ماتم بر آن خواهر گرفتم

 

خوش به حال خواهرم! جان کرد قربانِ سرِ تو

من گران‌جانم که ماندم، قبر تو در بر گرفتم

 

این من و این جان ناقابل، فدای خاک کویَت!

تا نپنداری به جز تو، دلبر دیگر گرفتم

 

مجلس نامحرمان دیدی مرا، بازوی بسته

آستین را پیش رویَم ـ چون نَبُد معجر ـ گرفتم

 

خوب می‌خواندی تو قرآن، ای فدای اشک چشمت!

تو میان طشت زر بودیّ و من آذر گرفتم

 

خود شنیدی، ای شه «مظلوم»! می‌گفت آن ستم‌گر:

انتقام خویش را از آل پیغمبر گرفتم

 

 

بوسۀ تازیانه

بی‌گل رویت، پدر! از زندگی دل برگرفتم

دست شستم از دو عالم، چون تو را دلبر گرفتم

 

یاد داری قتلگه، نشناختم جسم شریفت؟

خم شدم، بابا! نشانت را ز انگشتر گرفتم

 

هر چه کردم جست‌وجو انگشت و انگشتر ندیدم

پس سراغ حضرتت از عمّه‌ی مضطر گرفتم

 

در مقام قُرب بودم، مات جسم چاک‌چاکت

تا برای شیعیان، پیغام از آن حنجر گرفتم

 

سوختم، آتش گرفتم، چون که خود از شیعیانم

ز اوّلین پیغام تو، دستور تا آخر گرفتم

 

داشتم می‌مُردم از غم، در کنار کشته‌ی تو

لب بر آن حنجر نهادم، زندگی از سر گرفتم

 

بر تن آزرده‌ی من بوسه می‌زد تازیانه

من برای توشه‌ی ره، بوسه ز‌آن پیکر گرفتم

 

بس که سیلی زد عدو، در راه وصلت بر رخ من

پیکرم نیلی شده، سبقت ز نیلوفر گرفتم

 

از زمانی که سرت در کوفه شد، مهمان خولی

تو شدی خاکستری، من رنگ خاکستر گرفتم

 

خواهر کوچک‌ترم چون دید، رأست را به نیزه

داشت جان می‌داد، من ماتم بر آن خواهر گرفتم

 

خوش به حال خواهرم! جان کرد قربانِ سرِ تو

من گران‌جانم که ماندم، قبر تو در بر گرفتم

 

این من و این جان ناقابل، فدای خاک کویَت!

تا نپنداری به جز تو، دلبر دیگر گرفتم

 

مجلس نامحرمان دیدی مرا، بازوی بسته

آستین را پیش رویَم ـ چون نَبُد معجر ـ گرفتم

 

خوب می‌خواندی تو قرآن، ای فدای اشک چشمت!

تو میان طشت زر بودیّ و من آذر گرفتم

 

خود شنیدی، ای شه «مظلوم»! می‌گفت آن ستم‌گر:

انتقام خویش را از آل پیغمبر گرفتم

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×