دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غنچۀ نشکفته

 

رفت از کف طاقت و تاب و توانم، ای پدر!

سوی جانان رفتی و بردی تو جانم، ای پدر!

 

آن شنیدم میهمان گشتی برِ بیگانگان

من مگر کم‌تر از آن بیگانگانم؟ ای پدر!

ذوق سوختن

 

بیا رقیّه! که جانانه‌ی تو می‌آید

روان چو گنج، به ویرانه‌ی تو می‌آید

 

رُخش چو شمع فروزان، در این شب تاریک

به روشنایی کاشانه‌ی تو می‌آید

صفحۀ ‌سوم

 

دوباره پلک خسته‌ی تری به خواب می‌رود

توان ندارد او ولی چه با شتاب می‌رود!

 

نگاه کن به فاطمی‌ترین اسیر قافله

که مثل عکس سوخته، میان قاب می‌رود

 

شروع تلاطم

 

آن شب سپهرِ دیده‌ی او، پُر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش، بی‌شماره بود

 

در قاب خون‌گرفته‌ی چشمان خسته‌اش

عکس سر بریده و یک حلق پاره بود

صدای گرفته

 

در آن سحر، خرابه، هوایش گرفته بود

حتّی دل فرشته، برایش گرفته بود

 

با آستین پاره‌ی پیراهن خودش

جبریل را به زیر کسایش گرفته بود

جان دادن ستاره

 

ویرانه بود و دخترکی بی‌گناه بود

برهان بی‌گناهی او، اشک و آه بود

 

تنها نه اشک و آه، نه پای پُر آبله

روی کبود، حالت او را گواه بود

یاس بنفش

 

ای کاش اشک دیده‌ی من، بسترم نبود!

چون شمعِ سینه‌سوخته، خاکسترم نبود

 

بود اوّل مصیبت من، حسرت فراق

یعنی که داغ هجر، غم آخرم نبود

شب هجران

 

فغان! که عترت «خیر البشر»، خرابه‌نشین شد

خرابه بود، ولی بهتر از بهشت برین شد

 

اگر چه آل علی را فلک نشانْد به ویران

ببین که خادم ویرانه، جبرئیل امین شد

تبخیر اشک

 

تا تو بیایی خانه‌ی ما، دیر خواهد شد

در قاب تابوتی، تنم تصویر خواهد شد

 

رفتی، نگفتی دخترت دق می‌کند؟ بابا!

رفتی، نگفتی کودک من، پیر خواهد شد؟!

آه یتیم

 

مرا مصیبت آن دختری پریشان کرد

که چرخ با پدرش، کج‌رَوی فراوان کرد

 

به یک خرابه، شبی تا سحر به یاد پدر

نشست و گریه یتیمانه، هم‌چو باران کرد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×