دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
نینوای زخم

هفت بند عشق دارد نینوای زخم تو

ای تمام گریه­‌هایم های های زخم تو

 

در سکوت اشک، پژواک صدایم گم شده­ است

شرحه شرحه درد می­‌خوانم برای زخم تو

تکثیر عشق

مشغول رویش بود گل، حتی میان نیزه‌ها

سرگرم اشراق خودش، تنها، میان نیزه‌ها

 

مواج‌تر می‌شد عجب، چشمان طوفانی او

کی دیده‌ای درماندن دریا، میان نیزه‌ها؟

ماه گودال

جز شعر دیگر دست و بال شاعران خالی ست

دارایی این طایفه از آب و نان خالی ست

 

دیدیم که قابل ندارد، مسئله این است

آقا! نه اینکه جسم‌ها از نقد جان خالی ست

 

زبان حال امام باقر (ع)
من از غروب دهم زخم بر جگر دارم

دلی شکسته و چشمی ز گریه، تر دارم

گشوده‌ام پر اگر نیت سفر دارم

 

اگرچه ماه محرم خزان شدم اما

همیشه چند دهه روضه در صفر دارم

بیداد تبرها

خم کرده از بار پریشانی کمرها را

بادی که آورده ا­ست دنبالش خبرها را

 

هی شعله آوردند ... هی آتش به پا کردند

شاید بسوزانند با هم خشک و ترها را

فریاد زخم خورده

حَبلُ الوریدِ عالم و حَبلُ المَتین: حسین

سررشتۀ امیدِ زمان و زمین: حسین

 

دریای خلقت از ازل افتاد در خروش

تا فاطمه صدف شد و دُرّ ثمین: حسین

 

در آسمان دوباره زمین سربلند شد

تا بادهای وحشی صرصر بلند شد

بوی انارهای معطّر بلند شد

 

نیزارهای سوخته جان شور می‌زدند

تا بر فراز نیزۀ خون، سر، بلند شد

 

آیات وحی از لب عطشان شنیدنی است

در آسمان دوباره زمین سربلند شد

یک چشم نه ... دریاچۀ خون

بر جاده بهتش برده چشمی، در انتظار قهرمانش

با ابرها پیوند خورده، باریده روی داستانش

 

یک چشم نه ... جریان کارون، یک چشم نه .. دریاچۀ خون

بر ساحلش لیلای مجنون، با کشتیِ بی بادبانش

انقلاب محرم

محرم است و جهان پر ز انقلاب شده است

به شیون و غم و اندوه شیخ و شاب شده است

 

ز بانگ شور برانگیز القیام و جهاد

قلوب اهل ستم اندر اضطراب شده است

بهار گمشده

تمام پنجره‌ها دیده‌اند خواب تو را

چشیده‌اند شبی طعم آفتاب تو را

 

تو سرزمین هزاران بهار معتکفی

زمین نمی‌برد از یاد، انقلاب تو را

 

صدای قل‌قل غیرت میان‌رود رگت

کشانده تا عطش خاک، پیچ‌وتاب تو را

 

آبروی میدان

این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است

آسمان زیر سم مرکب او حیران است

 

پنجه در پنجۀ آتش فکند گاه نبرد

دشت از هیبت این واقعه سرگردان است

نذر حضرت مسلم بن عقیل
هُِرم آه

اوج می‌گیرد خیالم تا افق‌های پگاهش

تا شکوه بی کرانش، تا بلندای نگاهش

 

با شفق مأنوس گشته، چشم‌های راز دارش

شعله‌ها سر می‌کشد از سوز اشک و هُرم آهش

 

عنکبوتان تارهایی از سیاهی می‌تنیدند

چنگ می‌زد او در آن شب بر سپیدای پگاهش

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×