دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شاپرک

چرا نیامده‌ای شاپرک؟ شدی راهی

چو عمر پر زده رفتی، چه عمر کوتاهی!

دو فصل دیده، ندیدی دو فصل دیگر را

به سال اول عمر تو مانده شش ماهی

 

پردۀ نقاشی

ای ناب‌ترین صحنۀ صحرای جنون

سرپنجۀ کوچکت قلم، رنگت خون

 

آغوش پدر پردۀ نقاشی شد

یک غنچۀ نشکفته و یک تیر زبون

ارتفاع بی‌سر

تشییع کردیم خود را در ظهر داغی مکدر

تشییع کردیم خود را تا بارگاهت، کبوتر

 

عصیان سرخ شکنجه، بر جانت افکند پنجه

ما را بپران به اوجت، ای ارتفاع تو بی سر

خاطرات گهواره

چشم بستی به روی این دنیا، چشم بستی به روی هر چه که هست

روی بدعهدی و دروغ و نفاق، چشم بستی، دلت اگرچه شکست

 

باز، خواندی به گوش این مردم: من حسینم! حسین! خون خدا!

حرف اما به قلبشان ننشست، گرچه بر قلب سنگ خاره نشست

شش ماه از تمامی مردان بزرگتر

دریا بلوغ عاطفۀ مرد کوچکی ست

آب و عطش حکایت ناورد کوچکی ست

 

در پیشگاه سرخی خون گلوی او

خورشید، نیم‌دایرۀ زرد کوچکی ست

کرمِ بیان

تو تشنه می‌روی و زمان سفر شده

یا روزهای تیره‌تر از شب سحر شده

 

گرم بیان خواهش خشک لبت شدم

دیدم لبت ز خون گلوی تو تر شده

 

مضایقه

طفلی به روی دست، رجزخوان کربلا

در گردباد آخر طوفان کربلا

 

بر آسمان دست پدر همچو قرص بدر

در جزر و مد فتاده بیابان کربلا

داغ شلعه ور

تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد

هیچ کس حدس نمی‌زد که چنین سر برسد

 

 

پدرش چیز زیادی که نمی‌خواست؛ فرات

یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟

لالا گلم

طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب

لالا گلم، عزیز دلم، اصغرم بخواب

 

شرمنده‌ام که شیر ندارم به سینه‌ام

ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب

 

هفتم محرم؛ آب فرات

سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات

چه زود این همه تغییر کرد آب فرات

 

چه کرد با جگر تشنه‌ها نمی‌دانم

رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×