دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کوتاه سروده
ای شاهد غربت تو شهر کوفه

دیباچۀ عشق کربلایی مسلم!

چون روح پرنده‌ها رهایی مسلم

 

ای شاهد غربت تو شهر کوفه

با زخم غریبی آشنایی مسلم

کوتاه سروده
برنامۀ امتحان

می‌سوخت از التهاب، جانت ای گل

کم‌رنگ شد از عطش توانت، ای گل

 

پرپر شدن از داغ در آن صحرا بود

برنامۀ فصل امتحانت ای گل

من هم گریستم

 

در التهاب قافله من هم گریستم

خاموش شد چو مشعله، من هم گریستم

 

یک باغ کوچک گل و یک دشت پرخزان

کردند تا مقابله، من هم گریستم

شیر آمده از پرده برون با نفس تو

بگذار کمی عرض ارادت بنویسم                      

دور از تو و با نیت قربت بنویسم

 

 سجادۀ شب پهن شده، حیّ علی شعر     

بگذار برایت دو سه رکعت بنویسم

قصیدۀ عاشورایی صائب تبریزی
خون شفق ز پنجۀ خورشید می‌چکد

چون آسمان کند کمر کینه استوار کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار

خون شفق ز پنجه خورشید می‌چکد از بس گلوی تشنه لبان را دهد فشار  

ما که را کشتیم؟

کاروانی نیزه سردار

در میان خیل زن‌های بلا دیده

در کنار آخرین سردار باقی مانده بیمار

غل به پا زنجیر بر گردن به شهر آمد

شور و شادی شام را آکند

احیا کنندۀ کلمات محمدی

موّاج می‌شویم و به دریا نمی‌رسیم

پرواز می‌شویم و به بالا نمی‌رسیم

 

این بال‌ها شبیه وبالند، ابترند

وقتی به سیر عالم معنا نمی‌رسیم

 

این چشم‌های خیس و تهی دست شاهدند

بی تو به جلوه زار تماشا نمی‌رسیم

بلور نور

امروز که عرشیان برانگیخته‌اند

بر عرش بلور نور آویخته‌اند

در مقدم باقر العلوم از فردوس

یک باغ گل محمدی ریخته‌اند

سلام حضرت احمد نثارت

سلام ای باقر علم امامت

امامت مفتخر بر هر سلامت

 

سلام ای طالع ماه خدایی

هلال بهترین شهر ولایی

آیینه‌دار طلعت خورشید پنجمم

اکنون به شوق حجت پنجم ز خود گمم

وآیینه‌دار طلعت خورشید پنجمم

 

چون کشتی سپرده به توفان عنان خویش

ازموج موج جذبۀ تو در تلاطمم

 

آن شمع کوچکم که بیفروزیم اگر

فخر است با چراغ قبولت به انجمم

قصیدۀ عاشورایی قاآنی
غم سلطان اولیا

بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چه سان؟ روز و شب! چرا؟

از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا

 

نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که‌؟ از علی

مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ جدش که‌؟ ‌مصطفی!

ای کاش رو به خیمه بیایی تو

 

آتش کشید چشم تو صحرا را، روزی که شانه‌های زمین لرزید

باران دلش برای خودش می‌سوخت، وقتی‌که چشم‌های تو را می‌دید

 

می‌دید عاشقانه پریدن را، رگبار و تیرها و دویدن را

گفتی که سنگ‌ها همه تاریک‌اند، باید به عشق آینه‌ها جنگید

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×