دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آیه‌های کوثرش اعجاز کرد

بی‌امان بغض ملائک می‌شکست، خلوت خاموش هر ناقوس را

آسمان واژه به واژه می‌نوشت، غربت شب‌های اقیانوس را

 

دست‌های تیرۀ کفر و حسد، می‌زند سیلی به روی ماه شب

بغض می‌ریزد درون چاه شب، تارها سازد غمی محسوس را

 

با سکوت مرگبارش فتنه‌ای، می‌شکافد سینۀ آیینه را

سنگ‌ها آهسته پرپر می‌کنند، سینه سرخِ در قفس را

روسری

کم آمده است مرغ دلم آب و دانه‌اش

خال لبت کجاست که گیرم نشانه‌اش

 

دستت نرفت در کمرم آن قدر که شمر

پیچید دور گردن من تازیانه‌اش

بانوی آب و آینه

دریای پرسخاوت و موّاج کائنات

بانوی آب و آینه‌ای کشتی نجات

 

از آسمان هفتم تا پهنۀ زمین

روشن‌تری تو از همۀ جلوه‌های ذات

 

حتی فرشتگان خدا غبطه می‌خورند

بر زمزم زلال تو ای کوثر حیات

عروس

لب آن‌چنان بده که چو کس را خبر شود

جان بر سر حسادتش از تن به در شود

 

جا داشت بایزید شود از دمت یزید

یا خیزران ز شهد لبت نی شکر شود

بال سحر

 

کربلا ظهر عطش هلهله بر پا می‌کرد

آسمان بال سحر را تن گل‌ها می‌کرد

 

ماه در پیکرۀ ابر نهان بود که شب

جلوۀ نور تو را باز مهیا می‌کرد

کربلا سرگذشت دین‌داری

 

خیمه در التهاب می‌سوزد، اشک دریا نفس‌نفس جاری

ناگهان قلب آسمان لرزید، ابرماتم! چقدر می‌باری

 

کودکی کنج خیمه کِز کرده، دست در دست کودکی دیگر

دخترک با بهانه می‌پرسد، عمّه جان! از پدر خبر داری؟

مغز استخوان

تا به کی شکوه کلیم الله از لن می‌کند

حق تعالی جلوه در قربانی من می‌کند

 

ره نخواهی رفت بعد از این به پیشم نرم نرم

بس که مغز استخوانت فکر آهن می‌کند

با نام خدا، خون خدا را بفروشد

هرکس که به یک جرعه خدا را بفروشد  تردید مکن؛ ما و شما را بفروشد  از خوبی ما دوست اگر گفت در آغاز  می‌خواست سرانجام که ما را بفروشد   

آیینه‌ای از جنس مهتاب

 

گرد حریم کعبه امشب در طوافی

احرام بسته در صفوف اعتکافی

 

بر سر کشیدی چادری از جنس مهتاب

پولک نشان دشت‌های نقره بافی

خورشید داغ

من غصه می‌خورم، پسرم چشم می‌خورد

با او نبی و فاطمه هم چشم می‌خورد

 

هر جا مکن گسیل ز حُسنت ملاحتی

آهو اگر رود ز حرم چشم می‌خورد

پر باز کن به دولت ایمان کربلا

تا ریخت خون مرد به دامان کربلا سجاده شد زمین و بیابان کربلا بر مسلمین طلیعۀ نو باز شد ز حق در رهگذار تشنۀ میدان کربلا  

طالع

پسرم رفت و طالعم برگشت

خشک لب رفت و دیده‌ام تر گشت

 

نه که امروز مصطفی شده است

از قدیم این پسر پیمبر گشت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×