دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غربت بی حساب

شهر را در نقاب می‌بینم بس که اینجا سراب می‌بینم

روی دیوارهای آن حتی غربت بی حساب می‌بینم

دو شمعدان

گرفته‌اند اجازه دم اذان با هم بنا شده که فدایش کنند جان با هم

 

میان معرکه چون ذوالفقار می‌مانند اگر یکی بشوند این دو نوجوان با هم

گل محمدی

غم تو سوخته تا مغز استخوانم را بریده درد فراق، اینچنین امانم را

 

دلم میانۀ میدان و بسته دست و زبان چگونه رام دل خود کنم زبانم را

دو تا گلدسته

روزی اشک و روضۀ هر سال با زینب وقت پریدن قوت هر بال با زینب

پیراهن مشکی ما هر سال با مادر در روضه‌ها بر روی شانه شال با زینب

هفتاد و دو امانت

اخرج الی العراق، که هرگز قرار نیست اینجا کنار حادثه غم پروری کنم

اخرج الی العراق، قرار است با سرم تا سال‌های سال فقط سروری کنم

 

اخرج الی العراق، به من وحی می‌شود، مبعوث این رسالت بی انتها منم

اعجاز من سری است که قرآن می‌آورد باید به نیزه باشم و پیغمبری کنم

 

کوفه هوایِ میهمانش را ندارد

در پیش تو از شرم، آبم کرد کوفه

من آبرو دارم، خرابم کرد کوفه

 

لبریز خون کردند رویم را، عزیزم

بردند اینجا آبرویم را عزیزم

جان زینب برگرد

لب این بام فقط نام تو بردم آقا،

جان زینب برگرد

دخترم را به نگاه تو سپردم آقا،

جان زینب برگرد

بی یار

 

تنها نه کسی تو را هماورد نبود

یک مرد نبرد، یار و همدرد نبود

 

آن شب که زنی کرد حمایت از تو

در کوفه به حقّ حق که یک مرد نبود

 

دل سنگی

اینجا همه یک دل اند، دل اما سنگ

پر کرده تمام دست‌هاشان را سنگ

 

تفریح بزرگ و کوچک شهر یکی است

بر بام و گذر نشانه گیری با سنگ

چلچراغ

خواهر، برادر جای خود، زینب دلی دارد

چشم از تماشای امامش برنمی‌دارد

 

تا دید دارد لشگرش کم می‌شود، کم کم

طفلان خود را زد صدا با گریۀ نم نم

 

ستارگان من

غم جدایی تو کرده قصد جان مرا

غمی‌که سوخته تا مغز استخوان مرا

 

از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته‌ام

عجین به داغ نوشتند داستان مرا

کربلای این دو نفر

کفن کنید به قدّ رسای این دو نفر

کنید رحم به حال و هوای این دو نفر

 

شهادت علی اکبر عذابشان داده

که نیست بعد علی خیمه جای این دو نفر

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×