دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سلام اویسانه

زمانی که تمام عاقلان ماندند در خانه

پیاده راه افتاده به سویت هرچه دیوانه

 

سه روز از اشک لبریزم، دلم در بین موکب‌هاست

اگرچه غرق دلتنگی نشستم گوشۀ خانه

 

رود باده

دلم به خاطر زوار ساده راه افتاد

برای اینکه شود استفاده، راه افتاد

 

رسید با گذر دیگری به مرز خودش

اجازه داده، اجازه نداده راه افتاد

 

آمدم های‌های گریه کنم

عاقبت آمدم پس از عمری

به مزارت، نه! بر مزار خودم

آمدم های‌های گریه کنم

به دل خون و داغدار خودم

 

حلقۀ عشاق

آنگونه که حاجی ست در احرام پیاده

من هم شده‌ام سوی تو اعزام پیاده

 

طوفانم و می‌آیم و در حلقۀ عشاق

بر خویش سوارم ولی از نام پیاده

 

پروانه‌ها در آتش تو جمع می‌شوند

با پای لنگ و در به در پابرهنه‌ها

جا مانده‌ایم از سفر پابرهنه‌ها

 

ای کاش دیدگان ترم جاده می‌شدند

چون چشم فرش در گذر پابرهنه‌ها

 

چهل شب کابوس

بلند شو که بگویم فراق یعنی چه!

شرار شعله به گل‌های باغ یعنی چه!

 

بلند شو که بگویند با تو چشمانم

خرابه و شب بی چلچراغ یعنی چه!

 

طوفان ستم

ﺑﺮﺧﻴﺰ و ﺑﺒﻴﻦ ﻋﺎﻗﺒﺖ و ﺁﺧﺮﻣﺎﻥ ﺭا

ﻟب‌های ﺗﺮک‌ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻣﺎﻥ ﺭا

 

ﺑﺮﺧﻴﺰ ﻛﻪ اﺯ  ﺑﺎﻍ ﺧﺰاﻥ‌ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺒﻴﻨﻲ

ﮔﻞ‌ﻫﺎی ﻛﺒﻮﺩ ﺁﻣﺪۀ ﭘﺮﭘﺮﻣﺎﻥ ﺭا

 

سزاوار گل، خندۀ خار نیست

سر خاک تو بی خبر آمدم

عزادارم و خون جگر آمدم

درست است بی بال و پر آمدم

به شوق تو اما،  به سر آمدم

 

من هرچه دیدم، غیر زیبایی ندیدم

بیرون دویدم من ز خیمه، گریه کردم

رأس تو را دیدم به نیزه، گریه کردم

 

من در پی هر کودک تنها دویدم

بعد از تو یک روز خوش از دنیا ندیدم

 

از زینب کبری نوشتن، مرد می‌خواهد

پاییز بودن، برگ‌های زرد می‌خواهد

باران سرودن، اشک‌های سرد می‌خواهد

از درد گفتن، یک دل پر درد می‌خواهد

از زینب کبری نوشتن، مرد می‌خواهد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×