دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یاد غم کربلا

کشید بند طناب و تو را زمینت زد

میان کوچه تو را بی هوا زمینت زد

 

همین که پا شدی از جا، دوباره افتادی

دوباره کینۀ آن بی خدا زمینت زد

 

طعم گودال

باد را زلف بید می‌فهمد

چون به هر سو وزید می‌فهمد

 

خم زلف مراد را در شب

چشم‌های مرید می‌فهمد

 

در همان حال به یاد غم زینب افتاد

نیمه شب بود که خورشید عبادت می‌کرد

حضرت نور به سرچشمه اشارت می‌کرد

 

صادق آل عبا گرم مناجاتش بود

ذکر حق موجب تسکین جراحاتش بود

 

آیات ابراهیم

به منبر می‌رود دریا، به سویش گام بردارید

هلا! اسلام را از چشمۀ اسلام بردارید

 

مبادا از قلم‌ها جا بیفتد واژه‌ای، اینک

که بر منبر قدح کج کرده ساقی جام بردارید

 

علم صادق علم کرب وبلا را بگشود

دین ما احمدی و مکتب ما حیدری است

گو دلا حیدری‌ام، مذهب من جعفری است

 

حضرت صادقم استاد بود در همه عمر

شهریاری که به دستش علم سروری است

 

دلتان را به کربلا بردند

کوچه کوچه مدینه لبریز از

عطر و بوی محمّدی شده است

به تن شهر باز گشته حیات

غرق در رفت و آمدی شده است

 

از مدینه تا کربلا

ناگهان سجّاده را از زیر پایش می‌‌‌کشند

مثل حیدر در میان کوچه‌هایش می‌‌‌کشند

 

نامسلمان‌‌ها به فکر سنّ و سالش نیستند

پابرهنه، بی عمامه، بی عبایش می‌‌‌کشند

 

بزم عدو

از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت

من سفره‌ام کباب، به غیر از جگر نداشت

 

«ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»

جز داغ دل، نصیب، جگر بیشتر نداشت

 

گریۀ بی صدا

نه رواقی، نه گنبدی، حتی

سنگ قبری سرمزار تو نیست!

غیر مشتی کبوتر خسته

خادمی، زائری، کنار تو نیست

 

نوبت روضه‌خوانی

باز هم نوبت مدینه شد و

در غمش باز کربلا می‌سوخت

باز در کوچۀ بنی هاشم

خانه‌ای بین شعله‌ها می‌‌سوخت

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×