دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
از عشق و خون

بال فرشته بود که می‌ریخت بر زمین

وقتی‌که آفتاب

فرود آمد

در باران نیزه

دریا تمام سوز لبش را به آب داد

صحرا به تشنگان، قدح آفتاب داد

 

مردی سوار آب، به دریا سلام کرد

باران نیزه بود که او را جواب داد

کوتاه سروده
آرزو

چو پیدا کرد در خود یاس را آب

نفهمید آن همه احساس را آب

 

چه نومیدانه آن دم آرزو کرد

لب خشکیدۀ  عبّاس را آب

کوتاه سروده
لشگری از داس

به­‌سوی علقمه عبّاس می­‌رفت

که موجی از غم و احساس می­‌رفت

 

تمام باغ شاهد بود، آن یاس

به جنگ لشگری از داس می‌­رفت

کوتاه سروده
اسطورۀ احساس

ز جا اسطورۀ  احساس برخاست

درون خیمه، عطر یاس برخاست

 

عطش در خیمه‌­ها بیداد می‌­کرد

پیِ آب‌­آوری عبّاس برخاست

مولای پرشکستگان

عبّاس، یعنی تا شهادت یکّه تازی

عبّاس، یعنی با شهیدان همنوازی

 

عبّاس، یعنی عشق، یعنی پاکبازی

عبّاس، یعنی یک نیستان تکنوازی

آب

آنجا که آب، آب گوارا، سرد

زیر رکاب و چکمۀ  او می‌تافت

او در زلال خویش نظر می‌­کرد

سوار

بار دیگر باره راهی  زد سویِ میدان،­ سوار

مثل خورشیدی که می­‌تازد به شب عریان، سوار

 

آتش شمشیر خشمش، زهره­‌ها را آب کرد

رد شد از خاکستر دشمن چنان توفان، سوار

کوتاه سروده
نمی­‌خواهم نمی‌­خواهم دگر آب

عجب پاییز زردی، یاس من کو

نکشت این غم مرا، احساس من کو

 

نمی­‌خواهم نمی‌­خواهم دگر آب

خداوندا عمو عبّاس من کو؟

کوتاه سروده
میان داس‌ها

هنوز اسطورۀ  احساس پیداست

میان داس‌ها آن یاس پیداست

 

هنوز آن دورها بی ­دست پیداست

پی آب­‌آوری عبّاس پیداست

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×