دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
از کوه بپرسید چه آمد به سر ماه

این دشت ندیده است بهارانی از این دست بر سینۀ خود نم نم بارانی از این دست از کوه بپرسید چه آمد به سر ماه در ساحل امواج خروشانی از این دست

صوت ادرکنی تو گم شده در هلهله‌ها

بر سر نعش گل ام‌بنین غوغا  شد همه گفتند: حسین بن علی تنها شد تا که حیرت زده در دشت دو دستت دیدم گفتم از یوسف من یک اثری پیدا شد  

کوتاه سروده
از دست بریده­‌ات غزل می‌­ریزد

خَم کرده غمت پشت صنوبرها را

آورده به لب، جان کبوترها را

 

از دست بریده­‌ات غزل می‌­ریزد

حالا چه کنم جنون دفترها را؟

نشسته است و با آب گفتگو دارد

اگر چه آب فقط لشگر عدو دارد هوای دخترکی را ولی عمو دارد دلش نیامد از این خیمه‌ها سفر بکند که با سه سالۀ این خیمه سخت خو دارد  

بیا کشتند ماهت را

کسی می‌برد سمت خیمه‌ها نعش نگاهت را

و در جام شفق می‌ریخت طعم تلخ آهت را

 

تو زانو می‌زدی بر خاک و پشت آب خم می‌شد

و می‌بوسید لب‌های عطش چشم سیاهت را

یک مشک از قبیلۀ ما یک عمو گرفت

تا می‌شود ز چشمۀ توحید جو گرفت از دست هرکسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

دریا عرق می‌ریخت زیر بار این شرم

دریا نشسته بود روی دست خورشید

از شاخۀ امواج، مروارید می­‌چید

 

قویی به سمت آب‌ها آرام می‌رفت

با بال‌هایش روی ساحل نور ­پاشید

شیرینی ِ آب فرات از سکه می‌افتد

پر می­‌کشم؛ شعرم به دست باد اگر باشد

مقصد کویر داغ عشق‌آباد اگر باشد

 

در خون گرمت غسل خواهم داد بالم را

پروانۀ افکار من آزاد اگر باشد

سیلی خور امواج کرده ساحلش را

جا می‌گذارد پیش ماهی‌ها دلش را

طوفان می‌­آشوبد تمام حاصلش را

 

یک جرعه آب از حجم دریا کم نمی‌کرد

با تیر حل کردند امّا مشکلش را

دست

افتاده بود در تب کشف و شهود دست وقتی که برد در نفس گرم رود دست با دست پر اگرچه به ساحل رسید رود دریا کشید از عطش سرخ رود دست

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×