دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غروب

مَه، خنجر آبدیده را می‌مانَد

شب، یاغی آرمیده را می‌ماند

 

غلتیده به خون میان گودال غروب

خورشید، سر بریده را می‌مانَد!

خورشید خونین

در خون و غبار، نرگس مستش بود

بر سینه نشسته، دشمن پستش بود

 

وقتی که ز گودال بیرون آمد «شمر»

خورشید به خون نشسته در دستش بود!

 

چشمان شفق

چشمان شفق، حرف تماشا نزند

بر قتلگه تو، پلک بالا نزند

 

خورشید، سراسیمه به مغرب بگریخت

تا ماه رخ تو، چشم او را نزند

موج خون

گودال، ز موج خون به گرداب افتاد

لرزید زمین، سپهر در تاب افتاد

دل‌ها همه خون و دیده‌ها دریا شد

کشتیّ نجات خلق، در آب افتاد

نافلۀ خون

آن دم که افق به قتلگه خیره بماند

وز حنجر سرخ، یک شفق بوسه ستاند،

 

بر خاک، که سجّادۀ تکبیرِ فناست 

مردی تنها، نافلۀ خون می‌خواند

بی نام حسین اشک روان‌ها نمی‌ارزد

در کوچۀ لیلاست که جان‌ها نمی‌ارزد

آزردگی از زخم زبان‌ها نمی‌ارزد

 

هم صحبت موسی شدی و همدم چوپان

کی گفته مناجات شبان‌ها نمی‌ارزد

 

وقتی که نباشد دل تو با دل مهمان

تکریم و بفرما و بمان‌ها نمی‌ارزد

تأخیر

دنیا تو را به لحظۀ تقدیر می‌کشید

انگار خط به آیۀ تطهیر می‌کشید

 

زیباترین و زشت‌ترین شکل را خدا

در صحنه‌ای عجیب به تصویر می‌کشید

جراحات

نور از نگهم، ضربت شمشیر و سنان برد

ضعف عطشم، از بدنم تاب و توان برد

 

سنگ آمد و زد بوسه به پیشانی قرآن

از شدت خود جای جراحات سنان برد

راضی شدی؟

تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب

از این به بعد و بعد از این آواره زینب

باید خودت یاری کنی، ورنه محال است

بوسه بگیرد از گلوی پاره زینب

قبله‌نما

به روی نیزه چگونه تو را نظاره کنم

بخند تا که منم خنده‌ای دوباره کنم

 

اگر اجازه دهی لااقل برای تنت

کمی ز چادر خود را کفن قواره کنم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×