دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کوتاه سروده
قرآن به روی نیزه

نگاهت دارد اعجاز مسیحا

قیامت می‌‎کند صحرا به صحرا

 

بخوان قرآن به روی نیزه و بعد

ببین تازه مسلمان‌های خود را

نیزه‌ات

پر می‌کشد دلم به تمنای نیزه‌ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه‌ات

 

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه‌ات

حکایت گیسو

نسیم آمد و شد بی‌قرار گیسویت

دچار آن شب یلدا، دچار گیسویت

 

اگرچه هر دو سیاه­‌اند مو به‌ مو امّا

نمی­‌رسد شب تارم به تار گیسویت

 

شبیه گریۀ ابر بهار می‌­بارم

که قطره ­قطره بشویم غبار گیسویت

کوتاه سروده
از روی نیزه

نگاه دشت خیره سوی نیزه

چه غوغایی شده پهلوی نیزه

 

فدای چشم‌های بیقرارت

نگاهی کن به من از روی نیزه

 

کوتاه سروده
سرت بر خاک بود

سرت بر خاک بود و درد سر شد

که سرگرمی چندین رهگذر شد

 

سرت برگشت بر نیزه ولیکن

شکاف ابروی تو بازتر شد

انگار عاشق‌ها نمی‌میرند

 

می ـ بزن، مستانگی کن، خورشیدهای بی‌نهایت را

شاید بگیرد نینوا گاهی، عطر غریب آشنایت را

 

سجاده‌ها باران نمی‌خواهند، چشم‌انتظار دیدن ماهند

شاید غروب آمده پایین‌تر، از نیزه سرهای جدایت را

کوتاه سروده
چه از خورشید می‌فهمد مگر شام؟

نه فریاد و نه شیون حرف می‌زد

شبیه روز، روشن حرف می‌زد

 

چه از خورشید می‌فهمد مگر شام؟

نگاهت با دل من حرف می‌زد

کوتاه سروده
دل هفت آسمان را غرق خون کرد

چرا از ظلم بی اندازۀ شهر

نمی‌پاشد ز هم شیرازۀ شهر

 

دل هفت آسمان را غرق خون کرد

سر خورشید بر دروازۀ شهر

کوتاه سروده
هم روز رسیده بود هم شب شده بود

 

منظومۀ دهر نامرتب شده بود

هم روز رسیده بود هم شب شده بود

 

خورشید برادرم! توکه می‌رفتی

انگار غروب عمر زینب شده بود

چه می‌شد شام یلدا بود و پاسی بیشتر پایا

سیاهی سایه گسترده ست روی وسعت صحرا شهابی هم نمی‌آشوبد امشب پهنۀ شب را

 

نسیمی ملتهب خود را به خاک تفته می ساید و گاهی بی صدا در گوش نخلی می‌کند نجوا

 

چه می‌شد این شب تاریک شامی بی سحر می‌بود و یا خود شام یلدا بود و پاسی بیشتر پایا

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×