دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سه پردۀ عشق، پردۀ دوم

دست در دست ساغری چرمین

تشنه افتاده است روی زمین

کیست این؟ این رشادت یک دست

اینکه بی او شکست قامت دین

بوتراب اوفتاده روی تراب

شعلۀ آتشی‌ست  در دل آب

ساقی مهوشی‌ست  مست و خراب

 

بی‌قراری‌ست، عشق تا به جنون

تک‌سواری‌ست آب تا به رکاب

 

از دست چشم‌های تو

وقتی عطش مشام حرم را دچار کرد

آثار زخم را به جگر آشکار کرد

 

شیری گرفت در کف خود جان مشک را

اسبی دوید و صاحب خود را سوار کرد

بابای مشک

بابای مشک آبی و سقاترینی

وقت عطش بی‌آب هم دریاترینی

 

برق نگاهت لشگری را می‌شکافد

در جنگ با فرعونیان موساترینی

گرچه آبم، روزی اما سوختم

گاه ابر و گاه باران می‏‌شوم گاه از یک چشمه جوشان می‌‏شوم گاه از یک کوه می‏‌آیم فرود آبشار پرغرورم، گاه رود

یک قافله نعره

دریا به طلب از برهوت تو گذشت

یک قافله نعره در سکوت تو گذشت

 

آن روز اگر چه تشنه بودی، اما

صد رشته قنات در قنوت تو گذشت

 

حرف دل آب

لب‌های لبِ آب صدا می‌زد آب

حرف دل آب را کجا می‌زد آب؟

 

وقتی که ابالفضل به دریا زد و رفت

چون طفل رباب دست و پا می‌زد آب

فکر دریا

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر

جز کوچۀ چشم تو راهی نیست دیگر

جز تو به حاجت‌ها الهی نیست دیگر

این جذبه‌ها خواهی نخواهی نیست دیگر

غرق عطش

اوج عطش از لعل  تو خوانده‌ است فرات

ندز لب تو، اشک فشانده‌ است فرات

 

زان روز که تصویر لب خشک تو دید

غرق عطشت هنوز مانده‌ است فرات

رگ مشک

تا از رگ مشک، باز شد جویی چند

لرزید دل اهل حرم بَند به بَند

 

همراه طنین ریزش آب به خاک

در خیمه، نوای «العطش» بود بلند

مویۀ العطش

برخواند برادر و دل از غیر گسست

بی‌دست و سر و چشم، به راهش بنشست

 

پیچید چو بانگ «وا اخا»یش به حرم

با مویۀ «العطش»، دل خیمه شکست

لعل خشک

تا با لب تشنه، ساقی آب حیات

بنهاد قدم به دیدۀ موج فرات،

 

هِی زد که: «ز لعل خشک من چشم بپوش»

کز نام تو هم لب نکنم تر ... هیهات!

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×