دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شعله افتاد به گلزار

دختر فاطمه! بازار! خدارحم کند

چادر پاره و انظار، خدا رحم کند

 

ما که از کوچه فقط خاطرۀ بد داریم

شود‌ این  حادثه تکرار خدا رحم کند

۳

طشت، حیرت زدۀ نغمۀ قرآن من است

خیزران اشک فشان بر لب و دندان من است

 

دیدۀ فاطمه بر چوب تو و طشت طلا

نگه دختر من بر لب عطشان من است

رسم مهمانی

روز ما در شامتان جز شام ظلمانی نبود

ای زنان شهر شام،‌ این رسم مهمانی نبود

 

سنگ باران مسلمان آنهم از بالای بام

 این ستم بالله روا در حق نصرانی نبود

 

چه می‌کنی؟

اَصلا رقیه نه، به خدا دختر خودت

یک شب میان کوچه بماند چه می‌کنی؟

 

در بین ازدحام و شلوغی بترسد و

یک تن به او کمک نرساند، چه می‌کنی؟

نفس نمانده...

نفس نمانده که از تو بپرسم از سر و رویت

لبی نمانده برایت بپرسی از سر و رویم

 

بیا بگو که چرا خون نشسته بر سر مویت

بگو که با تو بگویم ز ‌آتش سر مویم

شعلۀ فراق

اگرچه شعله کشیدی تمام هستم را

دوباره لطف نگاهت گرفت دستم را

 

دلم گرفته برایت، چرا نمی‌خیزی؟

رسیده‌ام به کنارت، به پا نمی‌خیزی؟

 

گودال

 

بی تو ببین کبوتر بی بال می‌شوم

از گریۀ زیاد چه بد حال می‌شوم

 

تا پلک می‌نهم به روی هم حسین من

گویا دوباره وارد گودال می‌شوم

 

غارت

 

تمام دشت به حالم نظاره می‌کردند

به یکدگر پی غارت اشاره می‌کردند

 

برای بردن یک گوشوارۀ ناچیز

حرامیان به خدا گوش پاره می‌کردند

 

گرفتار

من به خون لبت ای دوست گرفتار شدم

حال سجاد تو را دیدم و بیمار شدم

 

در حسینیۀ ارباب شبی خوابم برد

صبح، پشت در یک میکده بیدار شدم

 

رباعی عاشورایی فانی بروجردی

گفت زینب که: مرا دیدۀ تر می‌باید

گریه بر خویش به هر شام و سحر می‌یابد

 

بهر بی‌برگی اولاد علی در ره شام

توشه از خون دل و لخت جگر می‌باید

 

رباعی عاشورایی طراز یزدی

در کام تو چون زهر شود آب حیات

یاد داری اگر که چرخ وارون حرکات

 

افکند به خاک پیکر پاک حسین

لب تشنه به حسرت نگران سوی فرات

 

نفهمیند یاسین را

رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد

 

دگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×