دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
فرمان شاه

 

خردسال مجتبی از خیمه‌گاه آمد برون

بهر قربانیّ حق، سوی سپاه آمد برون

 

روز را تا تیره‌تر گردانَد از شام بلا

از درون خیمه با زلف سیاه آمد برون

فرصتی نیکو

ای عمو! تا ناله‌ی «هَلْ مِن مُعینت» را شنیدم

از حرم تا قتلگه، با شور جان‌بازی دویدم

 

آن ‌چنان دل بُرد از من بانگ «هَل مِنْ ناصِر» تو

کآستینم را ز دست عمّه‌ام زینب، کشیدم

 

غربت غم

 

سلام باد به عبداللَّه! آن صغیر دگر

که بود در صدف کربلا، یکی گوهر

 

تمام نور که بُد، نور دیده‌ی زهرا

تمام حُسن که بودش، حَسَن یگانه پدر

مردان حق

آنان که در طریق وفایش، قدم زدند

پا بر سرِ کلاه کی و جام جم زدند

 

مردان حق که فانی مطلق به حق شدند

از عرصۀ حدوث، قَدم تا قِدم زدند

 

دردمندان عشق

 

رهروانی که ز جان، در طلب جانانند

در سر کوی شهادت، همه سرگردانند

 

تو مپندار که در راه وفا درمانند

دردمندان غم عشق که بی‌درمانند

رحمت محض

 

این نوخطان که در یَم خون، آرمیده‌اند

«آرام جان و مونس دل، نور دیده‌اند»[i]

 

خون است و خاک و نعل ستوران و آفتاب

«پیراهنی که بر تن ایشان بریده‌اند»

 

سپید نقره‌گون

در این شب، این سپید نقره‌گون کیست؟

ببویید، این شهید غرقِ خون کیست؟

 

که بوی گل دمیده از تنِ او

بهارافشان شده پیراهنِ او

رودِ روشنا

برو، خون تو رودِ روشنا باد!

خیالت عاشقان را دلگشا باد!

 

دلت خورشید رخشان شد، شهیدی

که فردای قیامت روسپیدی

سیاه امّا...

شگفتا می‌وزد چشم ابوذر

بزرگ آیینه‌دارِ خشم حیدر

 

صدا رنگِ غمِ غربت عجیب است

تمنّای جوانمردی غریب است

 

سپیددل

سپیددل که شدی،

مهر و ماه

حبیب

گلِ حیرتْ نصیبِ من کجایی؟

حبیب من، حبیب من کجایی؟

 

تو با آیینه‌ها سوگند خوردی

به لبخندِ خدا پیوند خوردی

ضیافت

ضیافت

به فرداست،

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×