دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خورشید روی نیزه

بین بازوهای بابا تاب بازی می‌کند

کودکی که با پدر در خواب بازی می‌کند

 

می‌پرد از خواب می‌بیند که رویا دیده است

می‌نشیند با دوچشمش آب بازی می‌کند

دست نیاز

من از قبیلۀ دردی کشان پر دردم

که در هوای نگاه نگار می‌گردم

 

دوباره دست نیاز و دوباره چشم امید

به سوی خانۀ طفل سه ساله آوردم

من پا به پای عمۀ خود جنگ کرده‌ام

اول تو را سرود لبم انتها لبم

از شوق پر کشیدن سویت لبالبم

 

در سینه‌ام محبت و بر لب ثنای تو

صد آفرین به سینه و صد مرحبا لبم

 

شاه دریادل

رسیده موج موهایت به دست خستۀ ساحل

به دنبال تو می‌گشتم تمام این چهل منزل

 

به تو حق می‌دهم با سر به سوی دخترت آیی

که یک عاشق شبیه تو ندیدم شاه دریادل

سجده بر تربت ارباب، سراسر نور است

اول شعر که یارب بشود خوب‌تر است

عشق بازی به دل شب بشود خوب‌تر است

 

هرکسی در پی وصل است بگویید به او:

با توسل که مقرّب بشود خوب‌تر است

بی بال و پر

عمو عباس، سرم درد می‌کنه

عمو جون بال و پرم درد می‌کنه

 

شبا وقت خوابیدن کلافه‌ام

جای سنجاق رو سرم درد می‌کنه

فعل إضرب را مؤکد من چشیدم در مسیر

مبتدای زندگی من خبر از پیری است

حال موهایم پدر آشفته از درگیری است

 

فعل إضرب را مؤکد من چشیدم در مسیر

یک تمیزش در دهان، دندان لق شیری است

عمه می‌گوید شبیه مادرت زهرا شدم

خسته‌ام از بس که بوسیدم تو را از راه دور

قامت نیزه بلند و قلب دختر سوخته

 

بس که دیدم جای سنگی را روی پیشانی‌ات

اشک هم حتی درون دیدۀ تر، سوخته

 

زهرای سه ساله

پس از پژمردن یک باغ لاله

شده کار دل من آه و ناله

 

بگیر این نیمه جانم را ولیکن

نپرس از حال زهرای سه ساله

گفتند که...

گفتند که با تو هیچ کس کار نداشت گفتند که راه شام هم خار نداشت

گفتند دروغ بوده آن شب، ‌اما دیدیم چه شد، خرابه دیوار نداشت

 

چه می‌کنی؟

اَصلا رقیه نه، به خدا دختر خودت

یک شب میان کوچه بماند چه می‌کنی؟

 

در بین ازدحام و شلوغی بترسد و

یک تن به او کمک نرساند، چه می‌کنی؟

نفس نمانده...

نفس نمانده که از تو بپرسم از سر و رویت

لبی نمانده برایت بپرسی از سر و رویم

 

بیا بگو که چرا خون نشسته بر سر مویت

بگو که با تو بگویم ز ‌آتش سر مویم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×