دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شعر جدید سید حمیدرضا برقعی: به نام نامی سر

نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر

بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر

 

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بندۀ‌ تو نخواهد گذاشت هرجا سر

 

قسم به معنی «لا یمکن الفرار از عشق»

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نهم محرم؛ مدح حضرت سقا (علیه السلام)

عَلَم به دست شما جلوه‌ای دگر دارد

عَلَم به دست تو انگـار بال و پـر دارد

 

برای حضرت ارباب جز وجود شما

کسی لیاقت سقا شدن مگر دارد؟

طفلِ نخورده آب

طفلِ نخورده آب، کمی در حرم بخواب

لالا گلم، عزیز دلم، اصغرم بخواب

 

شرمنده‌ام که شیر ندارم به سینه‌ام

ناخن مکش، تو خاک مکن بر سرم، بخواب

کشتی نوح

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی

چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

 

شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی

که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

خون عقاب در جگر شیرشان پر است

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش

یک دم سپر شوند برای برادرش

 

خون عقاب در جگر شیرشان پر است

از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

 

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده‌اند

آیینه‌ای که آه نسازد مکدرش

تشرف سبز

حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد

خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد

 

سیاه بود و سیاهی هر آنچه می‌دیدی

تو را سپرد به آیینه، رو سپیدت کرد

سه نقطه

گنجشک پر، جبریل پر، بابا سه نقطه

من پر، تو پر، هرکس شبیه ما سه نقطه

 

عمه نه، عمه بال‌هایش پر ندارد

حالا بماند در خرابه تا سه نقطه

بساط گریه

مـردم بسـاط گـریـه و مـاتـم بیـاوریـد

وقتش شده که بیرق و پرچم بیاورید

 

مــردم کتـیبه‌هـای حـسـینیـّه نـزد کیـسـت؟

«باز این چه شورش است که...عالم» بیاورید

بار غربت

شانه‌های زخمی‌اش را هیچ کس باور نداشت

بار غربت را کسی از روی دوشش برنداشت

 

در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی

عابر دلخسته جز تنهایی‌اش یاور نداشت

مسیحا

آن امـامی کـه دمش کـار مسیحـا می‌کرد

دست و پا می زد و خون بر جگر ما می‌کرد

 

دشـمن خانگی‌اش پشـت در بسته چرا؟

کف زنان، نعره کنان، ولوله بر پا می‌کرد

 

منتظـر بـود ملاقـات کنـد زهـرا را...

یاد مظلومی انسیۀ حورا می‌کرد

کرامت رئوف

خاک حرم رسید، دوا نیز داده شد

آب حرم رسید، شفا نیز داده شد

 

ما طور خواستیم، مقیم حرم شدیم

ما جلوه خواستیم، خدا نیز داده شد

شاه طوس

خواستم تا شبی قلم بزنم

خط سرخی به روی غم بزنم

 

خواستم تا به یاری خورشید

در سیاهی شب قدم بزنم

 

تا که مخلوط عشق و عقلم را

باز از نو دوباره هم بزنم

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×