دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
قماط عشق

 

اى پسر! مردانه جان ده با نشاط

تا بیاسایى از این ننگین‌قماط

 

خاک بر سر کن فرات و نیل را

بر کمر زن، دامن تبدیل را

کودک لب تشنه

بگْرفت شه آن کودک لب‌تشنه و از اشک

بر برگِ گلِ روى پسر، ریخت گلابى

 

گفت: اى بچۀ بطّ ولایت! به شنا آى

در بحر شهامت که فرات است، سرابى

 

گوی استباق

 

«لبّیک»، ای پدر! که مَنَت یار و یاورم

در یاری تو، نایب عبّاس و اکبرم

 

مدهوش باده‌ی خم می‌خانه‌ی غمم

مشتاق دیدن رخ عمّ و برادرم

 

همّت مردانه

جلوه تا در کربلا، آن دلبر جانانه کرد

سربه‌سر عشّاق را مهرش به دل‌ها خانه کرد

 

جرعه‌نوش باده‌ی «قالُوا بَلی»، سلطان عشق

عاشقان را جملگی سرمست از پیمانه کرد

 

غنچۀ پژمرده

آن روز تمام عرشیان آزردند

ز آن قوم، که غنچۀ تو را پژمردند

 

قنداقۀ طفل تا نهادی بر خاک

تا پیش خدا فرشتگانش بردند

غنچۀ حسین

خون خوردم در غم آن طفل، که جای لبنش

ریخت، دست ستم حرمله، خون در دهنش

 

کودکی کآب، ز سرچشمۀ وحدت می‌خورد

گشت از سوز عطش، آب، روان در بدنش

عیسای من

گهواره خالی می‌شود با رفتن تو

دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو

 

حتی خدا با ماندنت راضی نمی‌شد

عیسای من قربان بالا رفتن تو

 

امام‌زاده

بالا نشسته است که پیغمبرش کنند

کوچک‌ترین امامِ همین منبرش کنند

 

مثل امام‌زاده‌ی شش ماهه می‌شود

عمّامه‌ی سیاه اگر بر سرش کنند

تا همیشه باقی

نگاه خیرۀ خورشید از آسمان به تو زل زد

و روی دست خورشید از آسمان به تو زل زد

 

حماسۀ تو همین است که روی سرخی لب‌هایت

به جای آب فقط خون سرخ حادثه قل زد

گل‌‏هاى داغ‏دار

بر گلبن رسول چو باد خزان گذشت

آمد بهار گریه و سیل از میان گذشت

 

افسرده گشت عالمى از آن خزان ولى

شد کربلا چنان که صفاش از جنان گذشت

 

طومار عشق

 

چون تیر خصم، حنجر آن طفل، پاره کرد

در حال مرگ، بر پدر خود، نظاره کرد

 

زآن یک نگاه، زد به دل قدسیان، شرر

امّا به قلب باب، فزون‌تر شراره کرد

 

شرم

 

ماهی من سوی آب، راه ندارد

بهر تلظّی به سینه، آه ندارد

 

لاله‌ی من بس که داغ تشنه‌لبی دید

جز لب خشکیده و سیاه ندارد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×