دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
وقت ملاقات

آه از آن خصم که دشنام به آقا می‌گفت

عصبانی، سخن زشت به مولا می‌گفت

 

مست بود و گهی از غیظ تهاجم می‌کرد

حرف بد می‌زد و گه طعنه به طاها می‌گفت

 

علم صادق علم کرب وبلا را بگشود

دین ما احمدی و مکتب ما حیدری است

گو دلا حیدری‌ام، مذهب من جعفری است

 

حضرت صادقم استاد بود در همه عمر

شهریاری که به دستش علم سروری است

 

دلتان را به کربلا بردند

کوچه کوچه مدینه لبریز از

عطر و بوی محمّدی شده است

به تن شهر باز گشته حیات

غرق در رفت و آمدی شده است

 

چشمه و رود

باید اول خانه را در می‌‌‌زدند

از در و دیوار بالا آمدند

 

پیر ما مشغول با معبود بود

روی چشمش چشمه بود و رود بود

 

از مدینه تا کربلا

ناگهان سجّاده را از زیر پایش می‌‌‌کشند

مثل حیدر در میان کوچه‌هایش می‌‌‌کشند

 

نامسلمان‌‌ها به فکر سنّ و سالش نیستند

پابرهنه، بی عمامه، بی عبایش می‌‌‌کشند

 

غزل‌های فرات

باز هم کوچه و یک لشگرِ بی عمامه

باز افتاده وسط، حیدرِ بی عمامه

 

دود از یک طرف و هلهله از سمت دگر

کوچه لبریز شد از یک سرِ بی عمامه

 

بزم عدو

از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت

من سفره‌ام کباب، به غیر از جگر نداشت

 

«ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»

جز داغ دل، نصیب، جگر بیشتر نداشت

 

هفتاد و دو تا یارت اگر بود چه می‌‌‌شد؟

 

بر گردۀ خود مثل علی نان و رطب داشت

صادق همه صبح است، چه در خلوت شب داشت؟

 

شب تیره و تار و ظلمات است، پر از ظلم

صد سال پر از ظلمت جهلی که عرب داشت

 

گریۀ بی صدا

نه رواقی، نه گنبدی، حتی

سنگ قبری سرمزار تو نیست!

غیر مشتی کبوتر خسته

خادمی، زائری، کنار تو نیست

 

نوبت روضه‌خوانی

باز هم نوبت مدینه شد و

در غمش باز کربلا می‌سوخت

باز در کوچۀ بنی هاشم

خانه‌ای بین شعله‌ها می‌‌سوخت

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×