دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
امیدِ دیدن زهرا جوانه زد در من

عجیب خسته ز غم‌های بی شمار شدم

عجیب، سیر از این خاک و این دیار شدم

 

همیشه منتظر این دقیقه‌ها بودم

که تیغ، بر سر من خورد و رستگار شدم

 

صحبت از شیر شد و رفت دلم کرب وبلا

نخلى از اشک تو سیراب نگردید دگر

از همان لحظه که بر فرقِ تو شمشیر آمد

 

حوریان هم به عزاى تو سیه پوشیدند

تا به گوش فلکت، نعرۀ تکبیر آمد

 

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺫﻭﺍﻟﻔﻘﺎﺭ ﺩﻭﺩﻡ

ﺷﯿﺮﺵ ﺣﻼﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﺵ ﮐﺮﺩ

ﻧﺎﻧﺶ ﺣﻼﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﺒﺘﻼﺵ ﮐﺮﺩ

 

ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﺮﻣﺶ ﮐﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ

آفتاب یگانۀ زینب

آمدی خانه‌ام دلم خوش شد

آفتاب یگانۀ زینب

چقدر خوب شد سری زده‎‌ای

دم افطار خانۀ زینب

شب مدینه، نجف، غم زهرا

در حریمت شفا نمی‌خواهم

آتشم زن دوا نمی‌خواهم

 

لحظۀ استجابت روضه

از شما جز شما نمی‌خواهم

سخت است...

خانه ویران شده‌ام، غُصۀ بابا سخت است

حرفِ دیگر بزن امشب غمِ فردا سخت است

 

دیدنِ رویِ تو و لختۀ خون‌ها سخت است

سوختم از نَفَسَت سوختن اما سخت است

حقیقت عدل

اگرچه زخم سرش را تمام می‌دیدند

ولی ز زخم عمیق دلش نپرسیدند

 

کسی نخواست بپرسد چرا سرش بشکافت

اگرچه مردم بی درد کوفه می‌دیدند

گفتی حکایت تن بی پیرهن، پدر

بستی نگاه خستۀ خود را چرا به در

داری به سوی فاطمه بابا مگر نظر

 

قرآن کنار بستر تو باز کرده‌ام...

بابا ببین که آمده وَانشَقَّتِ القمر

فقط حسین حسین و حسن حسن گفتی

شکسته بالی و با دخترت سخن گفتی

کمی ‌ز غربت خود را برای من گفتی

 

چقدر طعنه شنیدی، چقدر دم نزدی

چقدر حرف خدا را به مرد و زن گفتی

 

بدون بودنت این شهر زینب آزار است

پدر شبیه تو امشب کبوتری وارم

کنار بستر تو بی شکیب و بیمارم

 

ز هوش رفتن تو داده است آزارم

ببین کنار تو بر فاطمه عزادارم

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×