دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کو شیردلی؟

کو شیردلی، که پنجه با شیر زند

بی‌حمله، ره هزار نخجیر زند

 

مانَد به تو خورشید، اگر بخروشد!

مانَد به تو شیر، اگر که شمشیر زند!

گرچه آبم، روزی اما سوختم

گاه ابر و گاه باران می‏‌شوم گاه از یک چشمه جوشان می‌‏شوم گاه از یک کوه می‏‌آیم فرود آبشار پرغرورم، گاه رود

دلش شکست

وقتی کنار علقمه سقا دلش شکست

دیگر بهانه داشت که دریا دلش شکست

 

در خیمه دیده بود عطش موج می‌زند

حس کرد تا کمی خنکا را دلش شکست

نگین فلک

صدایی آمد از دریا که مردی بر زمین افتاد

و بر رخسار زرد مادری در خیمه چین افتاد

 

زدند آنقدر سویش تیرهای بی‌هوا اما

نیفتاد از نفس تا اینکه مشکش بر زمین افتاد

 

چشم دریازده

دستی که ز موج علقمه کام گرفت

افتاد جدا و دست حق نام گرفت

 

چشمی که ز عکس موج، دریازده بود

با تیر به خون تپید و آرام گرفت

غرق عطش

اوج عطش از لعل  تو خوانده‌ است فرات

ندز لب تو، اشک فشانده‌ است فرات

 

زان روز که تصویر لب خشک تو دید

غرق عطشت هنوز مانده‌ است فرات

رگ مشک

تا از رگ مشک، باز شد جویی چند

لرزید دل اهل حرم بَند به بَند

 

همراه طنین ریزش آب به خاک

در خیمه، نوای «العطش» بود بلند

مویۀ العطش

برخواند برادر و دل از غیر گسست

بی‌دست و سر و چشم، به راهش بنشست

 

پیچید چو بانگ «وا اخا»یش به حرم

با مویۀ «العطش»، دل خیمه شکست

دست‌های نیاز

نومید، چو بسته شد تورا دیدۀ ناز

شد چشم امید خلق بر فیض تو باز

 

افتاد دو دست از تو و، گردید بلند

بر دامن تو هزارها دست نیاز

لعل خشک

تا با لب تشنه، ساقی آب حیات

بنهاد قدم به دیدۀ موج فرات،

 

هِی زد که: «ز لعل خشک من چشم بپوش»

کز نام تو هم لب نکنم تر ... هیهات!

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×