دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مسافر تو نیامد...

چهار مرتبه بانو! برای تو خبر آمد چهار بار دلت کوه شد به لرزه درآمد

تو منتظر، تو گدازنده بر معابر خونین مسافر تو نیامد، مسافری اگر آمد

مادر پروانه‌های بی‌قرار نینوا

رودها چشمان خیست را برابر داشتند آسمان‌ها را نفس‌هایت مکدّر داشتند

دست‌هایت در میان خانه مولا وزید کودکان فاطمه انگار مادر داشتند

من هم به جای حضرت زهرا گریستم

من در بقیع ناله زدم یا گریستم باران شدم برای شما تا گریستم

مادر صدام کردی و شرمنده‌ات شدم بودم کنیز و پای تو آقا، گریستم

مادر باب الحوائج دارد از دریا گله

غصه‌‌ها بر روی پیشانیش چین انداخته گریه‌‌ها از پای او را اینچنین انداخته مادری کرده برای بچه‌های فاطمه خویش را پای امیرالمومنین انداخته

 

برگشته زینب...

دگر این کاروان یاسی ندارد که با خود شور و احساسی ندارد

بیا ام البنین، برگشته زینب ولی افسوس عباسی ندارد

کـوهِ گنـه، کـاه شـد و باد برد

ای ز همه خلق گنه کارتر کیست ز معبود تو غفارتر؟

عالم اگر شد همه کوه گناه با کـرم اوست کم از پرکاه

چون دل دریا جگرم آب شد

ای علی و فاطمه را نور عین چشم الهی نگهم کن حسین

حـرّ گـرفتار ز راه آمـده در پی یـک نیم نگاه آمده

بند ششم از بحر طویل

ولی افسوس که آن لشگر خونخوار چو روباه نمودند بسی حمله بر آن شیر ژیان در صف پیکار به شمشیر شرر بار تنش نقش زمین گشت فدا در ره دین گشت که از خیمه حسین‌بن‌علی تاخت به سویش نگه افکند به رویش چو علی‌اکبر خود تنگ گرفتش به بر و دست نهادش به سر و گفت تو حرّی به همانگونه که مادر به تو حرّ گفت همانا که حسین‌ابن‌علی کرد قبولت پدر و مادر و جدّم ز تو خوشنود خدای احد قادر معبود، دهد اجر به این نظم نکو «میثم» ما را

بند پنجم از بحر طویل

به ناگاه خروشید چو رعد از جگر و گشت سرا پا شرر و تیغ کشید از کمر و گشت بر آن لشگر خونخوار پی یاری دین حمله‌ور و ریخت تن و دست و سر و از همه فریاد برآمد به فلک هر دم از آن قوم ستمکار که این است مگر حیدرکرار و یا تیغ به کف آمده عباس علمدار و یا خشم گرفته به همه خالق دادار؟ زهی صولت این غیرت و این هیبت و این عزت و این شوکت و این قامت و این عشق و وفا را

بند چهارم از بحر طویل

چو گرفت اذن جهاد از پسر حیدر کرار روان شد چو ابوالفضل علمدار سوی عرصۀ پیکار ندا داد که ای مردم غدّار بگریید که پستید عجب بی‌خرد استید که با آل علی عهد شکستید شما نامه نوشتید همه دعوت از این مرد نمودید ولیکن به سوی او همه از کینه در فتنه گشودید برویش همه شمشیر کشیدید، چرا یار یزیدید؟ بیایید و ببینید که در خیمۀ او قحطی آب است دل کودکش از سوز عطش نیز کباب است چرا این همه پستید؟ چرا این همه خوارید؟ بترسید ز روزی که بگیرد نبی از خشم گریبان شما را

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×