دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آینۀ طلعت دوست

اکبر که بُوَد آینه‌ی طلعت دوست

 جارى است ورا خون خدا در رگ و پوست

 

هم‌نام علىّ و نور چشمان حسین

 ماهی است که نور پنج خورشید در اوست

 

 

چشمۀ کوثر

 

آن کشته که یادگار پیغمبر بود

 لب‌تشنه و خویش چشمه‌ی کوثر بود

 

گر گفت به مقتل جگرم می‌سوزد

 سوز عطش و داغ على‌اکبر بود

جمال طاها

 

بر آینه‌ی جمال طاها صلوات

 بر نور دل زاده‌ی زهرا صلوات

 

مجنون على است لیلى حُسن ازل

 بر لاله‌ی بوستان لیلا صلوات

 

 

آینه

 

آنان که به رخساره‌ی اکبر دیدند

زآن آینه، سیمای پیمبر دیدند

 

زینب چو گرفتش به بغل، هاشمیان

در دامن او حسین دیگر دیدند

 

بشْکست و سر شکسته‌اش را بوسید

 

بشْکست و سر شکسته‌اش را بوسید

اعضای ز هم گسسته‌اش را بوسید

 

بر خاک نشست و رو به رویش بنهاد

لب‌های به خون نشسته‌اش را بوسید

غرق سکوت

برخیز و غم دلم دوا کن، بابا!

زین معرکه رو به خیمه‌ها کن، بابا!

 

من غرق خروشم و تویی غرق سکوت

یک بار دگر مرا صدا کن، بابا! 

 

قامت گلپوش

تا دید فلک قامت گل‌پوش تو را

 سرچشمه‌ی خون کرد لب نوش تو را

 

با تیر تو را زدند یا با شمشیر؟

 زیرا که درید گوش تا گوش تو را

 

 

غم اکبر

رفتم من و از داغ تو دل خون گردد

زینب به طواف کشته‌ها چون گردد؟

 

سخت است غم اکبر و منعش نکنید

لیلی گر از این واقعه مجنون گردد

 

 

مادر و پسر

 

شنیدم که در عهد خیرالانام

رسول مکرّم، علیه السّلام

 

زنى را یکى طفل، گم‏گشته بود

چو دیوانگان، رو به مسجد نمود

گلشن و گلخن

وقت میدان رفتن شه‏زاده شد

چون پى جان باختن، آماده شد

 

هم‏چو خور افکنْد بر خرگه، شعاع

بى‏کسان را خوانْد از بهر وداع

 

جان شیرین

 

هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى

برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى

 

اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من

بس گران‌بارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى

گوشۀ چشم

مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى ‏خبرى؟

چرا به گوشۀ چشمى به من نمى‏‌نگرى؟

 

به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز

دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×