دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
قصّۀ غصّه‌ها

سیّد سجّاد، زین‌العابدین

با «بشیر» از مرحمت گفتا چنین

 

که خدا رحمت کند باب تو را!

زآن که بودی طبع او، مدحت‌سرا

 

 

وقت رجعت

چون که گردیدند با احوال زار

آل عصمت، عازم شهر و دیار

 

وقت شد تا عترت شاه حجاز

از اسیری در وطن گردند باز

 

کاروان غم

کاروان غم شدی سوی حجاز

ز آتش غم، جمله در سوز و گداز

 

سیّد سجّاد گفتا با «بشیر»:

چون تو نبْوَد عاقل روشن‌ضمیر

 

یا اهل یثرب!

کاروان آمد همی با ره‌روان

تا که شد نزدیک یثرب، کاروان

 

سیّد سجاد بر جانش درود!

اندر آن‌جا آمد از محمل، فرود

 

یا جّدا!

چون «بشیر» از امر زین‌العابدین

وارد شهر مدینه شد غمین

 

بانگ زد: یا اهل یثرب! خاص و عام

بعد از این اندر مدینه «لامُقام»

 

 

دیبای سیاه

صبح‌گاهان، خیمه بیرون زد ز شام

اختران برج عزّ و احتشام

 

شد روان آن بانوان سوگ‌وار

سوی یثرب با دو چشم اشک‌بار

 

مزار عاشقان

کاروان باز آمد از شام بلا

تا سر راه حجاز و کربلا

 

ساربان گفتا به زین‌العابدین

کای امام و پیشوای ساجدین!

 

 

ملاقات منهال

در حدیث آمد ز «منهال»، ای عزیز!

این روایت بشْنو و اشکی بریز

 

گفت: آن هنگام کاندر شهر شام

اهل بیت مصطفی را شد مقام

 

مسجد جامع دمشق

روز آدینه یزید زشت‌نام

رفت سوی مسجد مشهور شام

 

داد فرمان، منبری بگْذاشتند

خود خطیبی را بر آن واداشتند

 

بانگ منادی

باز روزم در نظر آمد چو شام

یادم آمد، ماجرای شهر شام

 

چون اسیران دیار کربلا

صبح‌دم شد وارد شام بلا

 

 

أنا الغریب

 

در شام، چون که عابد بیمار گریه کرد

بر حال زار او، در و دیوار گریه کرد

 

هر اختری که بود بر این چرخ سنگ‌دل

چشمی شد و به حالت او، زار گریه کرد

طومار کربلا

 

چون بسته شد به سلسله، بیمار کربلا

برخاست ناله از در و دیوار کربلا

 

در حیرتم که گلشن دین، چون خزان نشد

زآن دم که چیده شد گل بی‌خار کربلا

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×