دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یک بار دگر به کربلا راهم ده

من آمده‌ام، توشه‌ای از آهم ده

سوز نفس و اشک سحرگاهم ده

 

هرچند تمام کرده‌ای نعمت را

یک بار دگر به کربلا راهم ده

به یاد کربلا، شب‌های جمعه

من و شور و نوا شب‌های جمعه

و قلبی مبتلا، شب‌های جمعه

 

قیامت می‌شود در صحن قلبم

به یاد کربلا، شب‌های جمعه

هوای دیدن شش گوشه دارم

نگاهی کن به چشم بی‌قرارم

که بارانی‌تر از ابر بهارم

 

فقط یک آرزو مانده به سینه

هوای دیدن شش‌گوشه دارم

من را ببر به جنت الاحرار کربلا

با نور خود سرشت مرا ناب ناب کن

من را برای نوکری‌ات انتخاب کن

 

هر چند بد حساب شدم، بی وفا شدم

اما مرا ز گریه کنانت حساب کن

 

 

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود

این زن که از برابر طوفان گذشته بود

عمرش کنار حضرت باران گذشته بود

 

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود

وقتی که از حوالی میدان گذشته بود

خودش را در کنار مادرش حس کرد، تسکین شد

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی معمای ادب را با همین ابیات حل کردی رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

حدود ساعت سه

دقیقه‌های پر از التهاب دفتر بود قلم میان دواتی ز خون شناور بود

 

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب که هرم گرم نفس‌هاش شعله پرور بود

 

شب جمعه است دلم کرب و بلا می‌خواهد

از خدا آمده ام تا به خدا برگردم

پس چرا از سفر کرب و بلا برگردم؟

 

می‌روم پشت سرم آب نریز ای مادر

وطن مادری آنجاست، چرا برگردم؟

پرواز را روشنگری می‌کرد خورشید

روزی که دین را یاوری می‌کرد خورشید از خالق ِ خود دلبری می‌کرد خورشید

باید وصیت‌نامه از خون می‌نوشت و اندیشه‎‌ها را رهبری می‌کرد خورشید  

آه! هفتاد و دو تکه شده قلب قرآن

خاک ، آتش زده پیراهن خونینش را باد خم کرده از آن سو، کمر دینش را

آه! هفتاد و دو تکه شده قلب قرآن آیه آیه به زمین ریخته یاسینش را  

کوتاه سروده
ستون عرش

نزدیک شد آسمان بیفتد به زمین

یک مرتبه کهکشان بیفتد به زمین

دستان بریده‌ات ستون عرش است

 نگذاشت که ناگهان بیفتد به زمین

 

 

گریه‌های خداست یا باران؟

ناگهان شاعری پریشان شد، گریه - گریه - رسید تا باران  در خیالش دوباره می‌بارید، روی لب‌های خیمه‌ها، باران 

در هیاهوی گرم و مبهم باد، نیزه در نیزه عشق رفت از یاد  یک سبد گل میان دشت افتاد، باد فریاد شد: بیا باران !  

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×