دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
هوا گرفت ...

هوا گرفت؛ زمین و زمان مکدّر شد

و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد

 

و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش

در آسمانِ خداوند شد مقدّر، شد

کوتاه سروده
شعر آیینی

یا حسین بن علی علی لبیک!

شاعرم من، آرزومند شهادت لیک

نه برای خود که برای تو

چون که شعر من

با فراز لیتَنی کُنتُ مَعَک آغاز می‌گردد

گل نیلوفر

 

آهسته می‌سوزد در آتش بال‌هایم، بابا ببین گنجشک بی‌بال و پرت را

آن دست‌های بی مروّت می‌کشاند، بر خارها با تازیانه دخترت را

 

بابا ببین! این گرگ‌های وحشی شام، امشب برهنه‌پایمان زنجیر کردند

در کوچه‌ها با شور و دف ما را دواندند، دیدی صبوری‌های یاس پرپرت را

ساز مخالف

تو یک طرف هزار پری‌رو به یک طرف

سنگین شده است با تو ترازو به یک طرف

 

ای باغ حسن، سخت پریشان و درهمی

چشم تو هست یک طرف، ابرو به یک طرف

شبیه رسول‌الله

باور نمی‌کنید

شبیه‌ترین فرد به پیامبر

علی‌اکبر را

کشته باشند

کسی چه می‌داند ...

شاید می‌خواستند

محمد را بکشند!

آیه‌های کوثرش اعجاز کرد

بی‌امان بغض ملائک می‌شکست، خلوت خاموش هر ناقوس را

آسمان واژه به واژه می‌نوشت، غربت شب‌های اقیانوس را

 

دست‌های تیرۀ کفر و حسد، می‌زند سیلی به روی ماه شب

بغض می‌ریزد درون چاه شب، تارها سازد غمی محسوس را

 

با سکوت مرگبارش فتنه‌ای، می‌شکافد سینۀ آیینه را

سنگ‌ها آهسته پرپر می‌کنند، سینه سرخِ در قفس را

به استقبال پروانه

بار دیگر دل من هوایی­ست

چون کبوتر به فکر رهایی­ست

اوج فریاد در بی صدایی­ست

«گرچه نی شروه خوان جدایی­ست

شور و حال دلم نی نوایی­ست»

روسری

کم آمده است مرغ دلم آب و دانه‌اش

خال لبت کجاست که گیرم نشانه‌اش

 

دستت نرفت در کمرم آن قدر که شمر

پیچید دور گردن من تازیانه‌اش

طبل می‌زدند ... طبل می‌زنند

طبل می‌زدند           

کوفیان

تا نرسد صدای حسین

هنوز هم‌صدای طبل می‌آید

هنوز هم صدای حسین نمی‌رسد

بانوی آب و آینه

دریای پرسخاوت و موّاج کائنات

بانوی آب و آینه‌ای کشتی نجات

 

از آسمان هفتم تا پهنۀ زمین

روشن‌تری تو از همۀ جلوه‌های ذات

 

حتی فرشتگان خدا غبطه می‌خورند

بر زمزم زلال تو ای کوثر حیات

عروس

لب آن‌چنان بده که چو کس را خبر شود

جان بر سر حسادتش از تن به در شود

 

جا داشت بایزید شود از دمت یزید

یا خیزران ز شهد لبت نی شکر شود

کوتاه سروده
بوسۀ چوب

نگاهش را به چشمت دوخت زینب

ز چشمان تو صبر آموخت زینب

 

به لب‌های تو می‌زد چوب، بوسه

به پیش چشم تو می‌سوخت زینب

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×