دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آوای رجز

 

باز سینای دلم را طورهاست

باز در نای وجودم، شورهاست

 

کیست کاین‌سان در تکلّم با من است؟

با من است این یار پنهان، یا من است؟

جان به کف

باز یاد آمد مرا، ای اهل دین!

از «غلام ترک» زین‌العابدین

 

او که شمع محفل اهل ولاست

هر دل پاکی به یادش، کربلاست

 

بانگ حرّیّت

 

امشب آهنگ رهایی می‌زنم

بال تا بی‌انتهایی می‌زنم

 

بانگ حرّیّت رساندم بر فلک

سِیر کردم تا گذشتم از مَلَک

فریاد تلظّی

ماهی من سوی آب، راه ندارد

بهر تلظّی به سینه، آه ندارد

 

لاله‌ی من بس که داغ تشنه‌لبی دید

جز لب خشکیده و سیاه ندارد

 

 

شوق وصال

 

مرگ را پنداشت شیر و تیر را پستان گرفت

با تبسّم هم پدر را داد جان، هم جان گرفت

 

شوق جان‌بازی تماشا کن که آن تفتیده‌کام

جای لب با حنجرش، آب از سر پیکان گرفت

فرصتی نیکو

ای عمو! تا ناله‌ی «هَلْ مِن مُعینت» را شنیدم

از حرم تا قتلگه، با شور جان‌بازی دویدم

 

آن ‌چنان دل بُرد از من بانگ «هَل مِنْ ناصِر» تو

کآستینم را ز دست عمّه‌ام زینب، کشیدم

 

منای عشق

منای عشق را حال و هوای دیگر است، امشب

شب عاشور یا غوغای روز محشر است، امشب

 

کنار یک‌دگر جمعند هفتاد و دو قربانی

سخن از بذل جان و صحبت از ترک سر است، امشب

 

 

هدیۀ کم

هزار بار گر افتد، به خاک پای تو دستم

هنوز از تو و از هدیۀ کمم، خجل استم

 

چنان به عشق تو گشتم اسیر، یوسف زهرا!

که مشتبه شده بر خلق، من حسین پر‌ستم

 

 

نیش سکوت

 

می‌زند نیش سکوتت به دل من، پسرم!

لب گشا، کُشت مرا خنده‌ی دشمن، پسرم!

 

چشم خود وا کن و یک ‌بار دگر حرف بزن

از لب تشنه و سنگینی آهن، پسرم!

معامله با خدا

گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم

نفس شمرده زدم، همرهت پیاده دویدم

 

محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم

گهی به‌ خاک فتادم، گهی ز جای پریدم

 

 

تازۀ کهن

کیست این کشته؟ که جان همه قربان تنش!

خاک صحرا، کفن و خون گلو، پیرهنش

 

مصحف فاطمه در قلزم خون افتاده

آیه‌آیه شده چون صفحۀ قرآن، بدنش

 

حاجت شکسته‌دل

 

کلیم اگر دعا کند، بی‌تو دعا نمی‌شود

مسیح اگر دوا دهد، بی‌تو دوا نمی‌شود

 

اگر جدایی اوفتد، میان جسم و جان من

قسم به جان تو! دلم، از تو جدا نمی‌شود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×