دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
پنجم محرم؛ نزنی...

یک نفس آمدهام تا که عمو را نزنی

که به این سینۀ مجروح، تو با پا نزنی

 

ذکر لا حول و لا از دو لبش می‌بارد

با چنین نیزۀ سر سخت به لب‌ها نزنی

بار غربت

شانه‌های زخمی‌اش را هیچ کس باور نداشت

بار غربت را کسی از روی دوشش برنداشت

 

در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی

عابر دلخسته جز تنهایی‌اش یاور نداشت

مشت‌ها و گوشواره‌ها

بیش از ستاره زخم و، فلک در نظاره بود دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود  

لازم نبود آتش سوزان به خیمه‌ها دشتی ز سوز سینۀ زینب شراره بود

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×