دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
فرصتی نیکو

ای عمو! تا ناله‌ی «هَلْ مِن مُعینت» را شنیدم

از حرم تا قتلگه، با شور جان‌بازی دویدم

 

آن ‌چنان دل بُرد از من بانگ «هَل مِنْ ناصِر» تو

کآستینم را ز دست عمّه‌ام زینب، کشیدم

 

غربت غم

 

سلام باد به عبداللَّه! آن صغیر دگر

که بود در صدف کربلا، یکی گوهر

 

تمام نور که بُد، نور دیده‌ی زهرا

تمام حُسن که بودش، حَسَن یگانه پدر

مردان حق

آنان که در طریق وفایش، قدم زدند

پا بر سرِ کلاه کی و جام جم زدند

 

مردان حق که فانی مطلق به حق شدند

از عرصۀ حدوث، قَدم تا قِدم زدند

 

دردمندان عشق

 

رهروانی که ز جان، در طلب جانانند

در سر کوی شهادت، همه سرگردانند

 

تو مپندار که در راه وفا درمانند

دردمندان غم عشق که بی‌درمانند

رحمت محض

 

این نوخطان که در یَم خون، آرمیده‌اند

«آرام جان و مونس دل، نور دیده‌اند»[i]

 

خون است و خاک و نعل ستوران و آفتاب

«پیراهنی که بر تن ایشان بریده‌اند»

 

حبیب

گلِ حیرتْ نصیبِ من کجایی؟

حبیب من، حبیب من کجایی؟

 

تو با آیینه‌ها سوگند خوردی

به لبخندِ خدا پیوند خوردی

تهاجم دست و داس

پاشیده خونِ بسی گُل

بر این کویر،

مثل سقّا

از میان خیمه تا گودال با سر آمده

این برادرزاده که جای برادر آمده

 

کیست این آزاده که پرواز دارد می‌کند

کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده

یاس و یاسمن

یاس خوشبویی به روی یاسمن افتاده است

باز بین عرشیان ذکر نزن افتاده است

 

رفته تا بوسه دهد بر دست اربابش اگر

روی انگشتر عقیقی از یمن افتاده است

در آن شلوغی

باران گرفت و چشم من از اشک سر رفت

تا بین مقتل این نگاه در به در رفت

 

با ضربۀ یک نیزه افتاد و زمین خورد

آن تیرهای نیمه‌جانش تا به پر رفت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×