دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
جان عشق

چشم «عابس»، چون جمال شاه دید

ابر غربت را حجاب ماه دید

 

پیش آمد گفت کای شاه جهان!

گر مرا چیزی بُدی خوش‌تر ز جان،

 

عجب واعجب

 

شد به میدان فداکاری، «وهب»

آن مسلمان‌خوی نصرانی‌نصب

 

کاو به عکس اهل ظاهر از درون

داشت ره با آن خدایی‌رهنمون

حنای خون

 

شد چو وارد شه، به دشت کربلا

گشت اندر کوفه، غوغایی به پا

 

شد به بازار، آن زمان روزی «حبیب»

دید بر پا گشته اوضاعی غریب

رسم عاشق

بود «عابس»، سرخوش از صهبای عشق

غرق شد یک‌باره در دریای عشق

 

گفت با خود: نیست رسم عاشق این

دست همّت تا به کی در آستین؟

 

شیر شیران

سوی میدان شد چو فرزند شبیب

لرزه افکندی بر اندام رقیب

 

نعره‌ی «هَل مِن مبارز» برزدی

کوفیان را بر جگر، اخگر زدی

 

 

مشورت

چون که «عابس» شاه را بی‌یار دید

زندگانی بر تن خود، عار دید

 

با غلام خود که «شوذب» داشت نام

گفت: رایت چیست در کار امام؟

 

طبق وفا

 

گر تو مشتاق حقی، بگْذر ز غیر

که خداجویی چه در کعبه، چه دیر

 

آن شنیدم کز نصارا بُد «وهب»

وز صلیب و دیر نامد محتجب

دست شوق

 

چون که «عابس»، گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مَرد باید بود، مَرد

خوش بُوَد از مرد، استقبال درد

 

نگاه احمدی

 

گفت راوی: چون ز حج فارغ شدیم

با «زهیر قین» هم‌ره آمدیم

 

ما ز هر منزل که بربستیم رَخت

رَخت افکندی امام نیک‌بخت

عارض رنگین

در رجز می‌گفت: هستم ابن قین

می‌زنم شمشیر در راه حسین

 

این حسین، سبط رسول اکرم است

خود خدا را زیب عرش اعظم است

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×