دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
صدهزار دست

 

«واحسرتا»! که یافت به من روزگار، دست

وز من گرفت، دشمن کافر شعار، دست

 

بی ‌دست و فرقْ منشق و در دیده، تیر کین

دیدی چگونه یافت به من روزگار، دست؟

نالۀ جان‌سوز

افتاد تا که از تن آن شه‌سوار، دست

بگْشود خصم او ز یمین و یسار، دست

 

ناچار شد دچار اجل، تن به مرگ داد

بی‌دست چون جدال کند با هزار دست؟

 

مشق سقّا

 

لب خشکیده‌ی من ساحل و این دیده چون دریاست

میان موج این دریا، جمال دلبرم پیداست

 

قلم، تیر است و جوهر، خون و دفتر، وادی علقم

در این دفتر، هماره مشق سقّا، سیّدی مولاست

قامت رشید

در خیمه‌گه نیافت چو در مشک آب، آب

آن گه سکینه کرد به سقّا، خطاب: آب

 

سیراب‌تر ز لعل بدخشان چو داشت، لب

موج شرر فکنْد بر آن لعل ناب، آب

 

رسم ادب

 

در آب، عکس روی تو افتاده است، حالا، برادر‌م! چه بنوشم آب؟

این است راه و رسم ادب آیا؟ تو تشنه باشی و بشوم سیراب؟

 

در آب، عکس روی تو افتاده است، عکس نگاه ساده و معصومت

لالا، علیّ کوچک من! لالا، بی‌‌تابی‌ات ز چیست؟ عطش یا خواب؟

نوای عشق

به سقّایی رود عبّاس و شور افکنده در دل‌ها

«اَلا یا اَیّها السّاقی! اَدِر کاْساً وَ ناوِلها»[i]

 

سر و دست و تن و جان داد و مقصودش نشد حاصل

«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها»

 

آفتاب علقمه

  

فردوس ِدل، همیشه اسیر خیال توست

حتّی نگاه آینه، محو جمال توست

 

تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی

این آب نیست، زمزمه‌های زلال توست

کنار علقمه دیدند آفتاب گرفت

        

حریم آل علی را ز اشک آب گرفت

عطش ز تشنه لبان لحظه لحظه تاب گرفت

 

پدر ز علقمه قامت خمیده بر می‌گشت

سکینه آمد و با گریه راه باب گرفت

 

عزیز فاطمه را لحظه‌ای برادر خواند

           

رسید زخم ز بس روی زخم بر بدنش

نبود فرق دگر بین جسم و پیرهنش

 

به اب تیغ فرو ماند شعلۀ عطشش

ز نوک تیر رفو گشت زخم‌های تنش

تمام آرزویش دیدن برادر بود

  

گرفت تیر از آن نور چشم حیدر چشم

بگفت تیر دگر کو که هست دیگر چشم

 

سرم نثار ره عاشقی که بعد دو دست

به پیش تیر دهد در ره برادر چشم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×