دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شرمندگی

ای دست که چون عَلَم به صحرا زدمتت!

خوش باش که بر دامن مولا زدمت

 

زآن رو که لب سکینه دور از آب است

شرمنده از اینم که به دریا زدمت

 

لا تُحرقی

تا داس جفا کرد درو، حاصل من

جز دست خدا حل نکند مشکل من

 

تا هست، سکینه جان! مرا جان در تن

از گریه‌ی خویشتن مسوزان دل من

 

مدحش از من که بر نمی‌آید

           

امشبم را سحر نمی‌آید خواب در چشم تر نمی‌آید مدحش از من که بر نمی‌آید چون سکینه دگر نمی‌آید

 

دختر شاه، گوهر نایاب بی قرینه، درست مثل رباب

 

یادگار پنج آفتاب

            

ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود بر چهره‌اش ز عصمت و عفّت نقاب بود  

پیوسته داشت جلوه در او صبر فاطمه آیینۀ تمام نمای رباب بود

آتش گرفته

خدایا پیکرم آتش گرفته

دل غم پرورم آتش گرفته

 

 شهادت نامه را با خون نوشتم

 ولیکن دفترم آتش گرفته

 

عرش بر آب

یه روزی یه مرد تشنه رو به دریا می‌اومد با یه مشک خالی از دور تک و تنها می‌اومد موج می‌زد سینۀ دریا تا که زلفاشو می‌دید ابرواش چقدر به اون چشمای زیبا می‌اومد

دامنت دانشسرای کربلا

السّلام ای فاطمه امّ البنین

السّلام ای بانوی دنیا و دین

 

السّلام ای همسر شیر خدا

مادر عبّاس، شمشیر خدا

رو گرفته با دو چشم تر خجالت می‌کشد

تا که سائل می‌رسد بر در خجالت می‌کشد

چون که دیگر نیست آب آور خجالت می‌کشد

 

تا که او را فاطمه در خانه می‌نامید علی

زینبش می‌دید از حیدر خجالت می‌کشد

قصیدۀ عاشورایی قاآنی
غم سلطان اولیا

بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چه سان؟ روز و شب! چرا؟

از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا

 

نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که‌؟ از علی

مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ جدش که‌؟ ‌مصطفی!

مثنوی عاشورایی قاآنی
کسی جز حسین اهل این درد نیست

الا ای نیوشندهٔ هوشیار

یکی نغز گفت آرمت گوش دار

 

به گیتی بسی رفت گفت و شنید

که تا آفرینش چسان شد پدید

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×