دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
میهمانی آتش

«ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد»

سفیدرویی عالم نصیب عابس شد

 

شجاع و پردل و جرئت، بلندبالا بود

همان که شیر سیاه سپاه مولا بود

 

دریاى خون

چون پیشواى عشق قدم در میان نهاد

مى‌‏سوخت ز آتشى که نهان داشت در نهاد

 

آن شمع جمع بود که بر پاى عهد خویش

تا آن دقیقه و دم آخر بایستاد

 

جان‌فروشان

سنگ می‌بارد چو باران ز آسمان

تنگ بر «عابس» شده کار جهان

 

دست بُرد و خود از سر برگرفت

هم‌چو آتش، پای تا سر درگرفت

 

جان عشق

چشم «عابس»، چون جمال شاه دید

ابر غربت را حجاب ماه دید

 

پیش آمد گفت کای شاه جهان!

گر مرا چیزی بُدی خوش‌تر ز جان،

 

مشورت

چون که «عابس» شاه را بی‌یار دید

زندگانی بر تن خود، عار دید

 

با غلام خود که «شوذب» داشت نام

گفت: رایت چیست در کار امام؟

 

دست شوق

 

چون که «عابس»، گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مَرد باید بود، مَرد

خوش بُوَد از مرد، استقبال درد

 

چشم بینا

گفت عابس با شه مُلک وجود:

بر تو باد از حضرت یزدان، درود!

 

باللَّه! از نزدیک و دور، ای شهریار!

از همه بیگانه و خویش و تبار،

 

سرخط سیادت

سلام باد به «عابس»، به حُسن عادت او!

که بود عشق خدا، سرخط سیادت او

 

به خاندان علی، خاندان او، عاشق

ز جان‌نثاری او، جلوه‌گر، ارادت او

 

ناگهان خزان

«عابس»؛ آن شیری که می‌لرزد ز بیمش، دشمنش

در هزیمت، دشمن از آن بازوی مردافکنش

 

آن چنان سرمست و شیدا شد ز عشق شاه دین

کز سر خود، خُود را افکنْد و از تن، جوشنش

 

عریانی خوش‌ست!

چون که «عابس» گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مرد باید بود، مرد

خوش بود از مرد، استقبال درد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×