مشخصات شعر

چشم بینا

گفت عابس با شه مُلک وجود:

بر تو باد از حضرت یزدان، درود!

 

باللَّه! از نزدیک و دور، ای شهریار!

از همه بیگانه و خویش و تبار،

 

از تو نبْوَد نزد من، محبوب‌تر

وز تو اندر چشم بینا، خوب‌تر

 

از تو، ای سلطان اقلیم ز‌من!

گر توانستم کنم دفع محن،

 

با گرامی‌تر ز جان و نفس و خون

داشتم من کی دریغ؟ ای ذی شؤون!

 

لیک نبْوَد در کفم جز نقد جان

در رکابت ریزم، ای روح روان!

 

«این بگفت و شاه را بدرود کرد»

روی، پس در جانب مقصود کرد

 

تاخت در میدان و شمشیرش به دست

تیغش اندر دست و هم‌چون شیر مست

 

 

این‌که در بازار هیجا مشتری است

عابس آن پور شبیب شاکری است

 

با چنین کس از خِرَد نبْوَد قتال

در قتالش کی دهد کس را مجال؟

 

کرده رُعبش هر دلی، لرزان او

کس نکردی جرأت میدان او

 

خود از سر، جوشن از تن بر گرفت

دست بالا زد، ره دیگر گرفت

 

ضرب شمشیر و سنان و زخم تیر

می‌خرید از جان به تن، شیر دلیر

 

 

آری این عشق است و از جای دگر

شور این مستی ز صهبای دگر

 

عاشقان خواهند چون جان باختن

باید این خود و زره انداختن

 

بود عابس، عاشق روی خدا

مست روی حق بُوَد جانش فدا

 

فانی اندر شاه مطلق آمدی

نقش خون وی، «انا الحق» آمدی

 

عاقبت بردند بر دورش هجوم

زخم کاری بر تنش هم‌چون نجوم

 

شد شهید و شد به سوی داورش

پس جدا کردند، سر از پیکرش

چشم بینا

گفت عابس با شه مُلک وجود:

بر تو باد از حضرت یزدان، درود!

 

باللَّه! از نزدیک و دور، ای شهریار!

از همه بیگانه و خویش و تبار،

 

از تو نبْوَد نزد من، محبوب‌تر

وز تو اندر چشم بینا، خوب‌تر

 

از تو، ای سلطان اقلیم ز‌من!

گر توانستم کنم دفع محن،

 

با گرامی‌تر ز جان و نفس و خون

داشتم من کی دریغ؟ ای ذی شؤون!

 

لیک نبْوَد در کفم جز نقد جان

در رکابت ریزم، ای روح روان!

 

«این بگفت و شاه را بدرود کرد»

روی، پس در جانب مقصود کرد

 

تاخت در میدان و شمشیرش به دست

تیغش اندر دست و هم‌چون شیر مست

 

 

این‌که در بازار هیجا مشتری است

عابس آن پور شبیب شاکری است

 

با چنین کس از خِرَد نبْوَد قتال

در قتالش کی دهد کس را مجال؟

 

کرده رُعبش هر دلی، لرزان او

کس نکردی جرأت میدان او

 

خود از سر، جوشن از تن بر گرفت

دست بالا زد، ره دیگر گرفت

 

ضرب شمشیر و سنان و زخم تیر

می‌خرید از جان به تن، شیر دلیر

 

 

آری این عشق است و از جای دگر

شور این مستی ز صهبای دگر

 

عاشقان خواهند چون جان باختن

باید این خود و زره انداختن

 

بود عابس، عاشق روی خدا

مست روی حق بُوَد جانش فدا

 

فانی اندر شاه مطلق آمدی

نقش خون وی، «انا الحق» آمدی

 

عاقبت بردند بر دورش هجوم

زخم کاری بر تنش هم‌چون نجوم

 

شد شهید و شد به سوی داورش

پس جدا کردند، سر از پیکرش

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×