دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آخر خط

دختری می‌پرسه آبادی کجاس؟

این طرف‌ها موکب شادی کجاس؟

باباجون می‌خوام برات گل بچینم

باغ سر سبزی که قول دادی کجاس؟

 

کوه اقتدار

با صد جلالت و شرف و عزت و وقار

آمد به دشت ماریه ناموس کردگار

 

فرش زمین به عرش مباهات می‌کند

گر روی خاک پای گذارد ملک سوار

 

اشک سحر

اگر تو آه کشی خشک و تر نمی‌ماند

اگر تو گریه کنی که جگر نمی‌ماند

 

بیا و آه مکش با حرارت جگرت

که از مجالس روضه اثر نمی‌ماند

 

رستاخیز اعظم

منتظر بودم دوباره ماه ماتم را ببینم

با همین چشم گنهکارم محرم را ببینم

 

بین آنهایی که می‌‌گویند انا کلب الرقیه

ساعتی بنشینم و رخسار آدم را ببینم

 

بابا رسید، اما فقط با سر

امروز با لب‌های خشکیده

دائم به فکر دختری بودم

بیتاب‌تر از روزهای قبل

دل خون طفل مضطری بودم

 

درد دل‌ با ماه

وای از آن دم که از سر طفلی

دست یک مرد روسری بکشد

وای از آن دم که بر سر بابا

دختری دست مادری بکشد

 

شیرین زبان قافله

چشم انتظار میهمان، زد زیر گریه

بغضش شکست و ناگهان زد زیرگریه

 

دیگر توان ایستادن هم ندارد

طفلک نشست و بی امان زد زیرگریه

 

قلب نگران

دست بگذار به قلب نگرانم بابا

بلکه آرام  شود روح و روانم بابا

 

چند وقت است صدایم نزدی دختر من؟

چند وقت است نگفتم به تو «جانم بابا؟»

 

دختر شاه و این جسارت‌ها؟

همه جا از غبار آکنده است

همه جا بوى خاک پیچیده

همه جا از سکوت شد لبریز

دخترى روى خاک خوابیده

 

عروسک

پایان قصه ختم می‌شد با عروسک

امروز عروسک، فردا، حالا عروسک

 

حالا که می‌‌خواهی بیایی کنج دامان

با خود بیاور پیش من صدها عروسک

 

چشم زمزم

روی پیکر سری داشتی، یادته؟

رگای حنجری داشتی، یادته؟

من یه روز بابایی داشتم، یادمه

تو یه روز دختری داشتی، یادته؟

 

ابری کبودم من، ولی باران ندارم

بابامی و حرفی ز تو پنهان ندارم

خسته شدم دیگر پدرجان، جان ندارم

 

مثل تمام پیرزن‌های مدینه

من هم ببین بابا دگر دندان ندارم

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×