دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
تنور خولی

   

مگر، ای عزیز مادر! که نموده میهمانت؟

که چنین به کنج مطبخ، شده منزل و مکانت

 

مگر این حدیث طور است که ظاهر از تنور است؟

که جهان منوّر آمد ز تجلّی عیانت

آیۀ نور

 

چون ز پا افتاد شه در راه عشق

پس به سر پیمود ره، آن شاه عشق

 

خولی آن سر را که پُر ز اسرار بود

با  سر اندر جست‌وجوی یار بود،

 

ماه در تنور

 

روز عاشورا گذشت و شب رسید

                        مهر و مه را جان ز تب بر لب رسید

 

ماه را دادند آن بداختران

                        گردش وارونه در چرخ سنان

 

تنور غم

 

باز آهم، آتشی افروخته

                        در تنور غم، دلم را سوخته

 

آن شنیدم خولی بیدادگر

                        داشت با خود، رأس نور دادگر

ارمغان

 

در دل شب کرد بر کوفه ورود

                        وندر آن دم، قصر را در، بسته بود

 

لاجَرَم، «سر» را به سوی خانه بُرد

                        بُرد و بر کنج تنور آن را سپرد

مشرقستان تجلّی

از تنور خولی امشب می‌رود تا چرخ، نور

آفتاب چرخ، حسرت می‌برد بر این تنور

 

گر، نه ظاهر شد قیامت، ور نه روز محشر است

از چه رو کرد آفتاب از جانب مغرب، ظهور؟

اقتباس

از آسمان آورده باد عطر لباسش را

فریادهای سینه‌­سوز ناشناسش را

 

شرمم می‌­آید تا بگویم با چه بی‌­شرمی

بر ریشه‌­های تشنه می‌­زد خشم داسش را

در تنور

امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور

حال و هوای نافله پیداست در تنور

 

دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست

امشب نماز یار فراداست در تنور

خاکستری

وحی است و به خاکیان نزولی دارد

ماه است و به چاه‌ها حلولی دارد

 

از ظاهر خاکستری‌اش هیچ نپرس

این سر خبر از تنور خولی دارد

می‌دهد عطر زمزم و کوثر

ماجرا هر چه بود پایان یافت

هرکسی بود عازم کویش

زنی انگار چشم در راه است

از سفر، چه می‌آورد شویش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×