دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
راوی زخم‌‌های دیرین

کودکی باغی از ریاحین است

آسمانش ستاره‌ آذین است

 

کودکی فصل خوب خاطره‌هاست

و پر از روز‌های شیرین است

 

طوقی دل

طوقی دلم به گنبدت زائر شد

پرچم که سیاه شد قلم شاعر شد

 

پیک از طرف فاطمه آورده خبر

پیراهن مشکی شما حاضر شد

 

زبور اشک

روشن شد از چراغ حسینیه طور اشک

خورشید غبطه می‌خورد اینجا به نور اشک

 

داود‌های مرثیه از راه می‌‌‌رسند

با آیه‌های تشنه لبی از زبور اشک

 

یک شب به رونمایی این شعرها بیا

در محفل صمیمی ما با حضور اشک

 

قصور این همه شمشیر قد بلندت کرد

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را

شبیر داد به دستت عصای موسی را

 

به روی اسب نشستی شبیه بابایت

ندیده چشم فرشته چنین جلوسی را

یاس طایفه

ارثی ز یاس طایفه بی‌شک نداشتم

بر پهلویم اگر گُل میخک نداشتم

 

بعد از تو هیچ شب به مدارا سحر نشد

بعد از تو هیچ روز مبارک نداشتم

بار حنا

این نامه‌ای که از تو به دستم رسیده است

آتش به بند بند وجودم کشیده است

 

پرسید همسرم چه شده منقلب شدی؟

آقا مگر چه گفته که رنگت پریده است؟

خیره بر عکس حرم باید کبوتر سر کند

گاه باید شام را با دیدۀ تر سر کند

گاه باید روزها را دیده بر در سر کند

 

حالت از کربلا جا مانده گاه اینگونه است

کودکی که دور از دامان مادر سر کند

یوسف تشنه

بهار تب‌زده قربانی خزان شده است

زمین بهانه‌ی نفرین آسمان شده است

 

سر مفسّر قرآن به رحل نیزه نشست

و خاک غم به سر خیل قاریان شده است

السّلام علی الطفّل الرّضیع

             

جایی رسید قصّه که ناگه پرید تیر

خنجر به دست، سمت گلو می‌دوید تیر

 

زه را چنان کشید که چون خواهش امام

انداخت پشت گوش و هراسان جهید تیر

انتخاب

تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم

ببین که حال دلم شد خراب عزیز دلم

 

نفس نفس نزن اینگونه‌ ای همه نفسم

مکن تو مادر خود را عذاب عزیز دلم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×